ناصر خسرو (قصاید)/چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان
ظاهر
چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان | به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران | |||||
ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟ | چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟ | |||||
گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی | پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان | |||||
به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را | ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان | |||||
چه چیز است این و پیدایی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟ | چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟ | |||||
تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا | ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان | |||||
تو پنهانی و پیدایی و دشواری و آسانی | تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان | |||||
مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را | در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان | |||||
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی | ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان | |||||
ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است | همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان | |||||
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید | که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان | |||||
ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زانسان | که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران | |||||
اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را | توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان | |||||
در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را | که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان | |||||
چو پنهان را نمیبینی درو رغبت نمیداری | مرین را زین گرفتهستی به ده چنگال و سی دندان | |||||
تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟ | جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان؟ | |||||
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی | دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان | |||||
به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا | بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان | |||||
از این پنگان برون نور است و نعمتهای جاویدی | همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان | |||||
تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامهای نو کن | که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان | |||||
در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر | نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان | |||||
مثل هست این که: جامهیء تن زیان آید مران کس را | که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان | |||||
تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی | چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟ | |||||
اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت» | بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان | |||||
چرا مر اهل عصیان را به عصیان همرهی کردی | نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟ | |||||
به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان | به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟ | |||||
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداری | قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان | |||||
ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکردهستی | چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟ | |||||
اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد | ز بهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان | |||||
اگر همچون منی زنده تو بیطاعت مشو غره | که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان | |||||
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه | خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان | |||||
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن | چو جان تو تورا خود مینخواهد برد و تن فرمان؟ | |||||
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد | به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان | |||||
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت | چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان | |||||
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی | از اهلالبیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان | |||||
گناه کاهلیی خود را همیشه بر قضا بندی | که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان» | |||||
چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی | که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان | |||||
شبانگه بس گران باشی بخسپی بینماز آنگه | چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان | |||||
زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان | نثار میر عدلیهای چون زهره بری رخشان | |||||
زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید | به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان | |||||
به مذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر | به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان | |||||
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مذن خوشتر است ایرا | که دیوانت نهادهستند در دل سیرت گرگان | |||||
به مسجد خواندت مذن چو گرگی زان فرو لیکن | دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان | |||||
ز نیکیها گریزانی سوی بدها شتابانی | چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟ | |||||
ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد | چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان | |||||
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی | پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟ | |||||
ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را | مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهی حیوان | |||||
به پند تلخ معنیدار به شکر درد جهلت را | چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان | |||||
به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن | که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران | |||||
به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی | که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران | |||||
سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه، | تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟ | |||||
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت | سخنت آنگه شود بیشک سزای دفتر و دیوان | |||||
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا | که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان | |||||
ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری | چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان | |||||
ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا | به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان | |||||
به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا | که مرد جوهری خرد به قیمت لل و مرجان | |||||
به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را | که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان |