ناصر خسرو (قصاید)/چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟
ظاهر
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟ | سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی | |||||
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم | ز هرچه هست در این ره گذار بیمعنی | |||||
بدین سخن شدهای تو رئیس جانوران | بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری | |||||
سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد | ز بانگ آن دگران جز به حرفهای هجی | |||||
نگاه کن که بدین حرفها چگونه خبر | به جان زید رساند زبان عمرو همی | |||||
وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران | خرد گوای من است اندر این قوی دعوی | |||||
سخن زجملهی حیوان به ما رسید، چنانک | ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی | |||||
سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی | نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری | |||||
دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را | ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی | |||||
ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است | بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری | |||||
اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول | تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی | |||||
به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود | به دست بیند قصاب لاغر از فربی | |||||
به لوح محفوظاندر نگر که پیش تست | درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی | |||||
به پیش توست ولیکن خط فریشتگان | همی ندانی خواندن گزافه بیاملی | |||||
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت | به خط خویش الف را مگر بجهد از بی | |||||
خط فریشتگان را همی بخواهی خواند | چنین به بیادبی کردن و لجاج و مری | |||||
به چشم قول خدای از جهان او بشنو | که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی | |||||
به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم | به راه چشم شنوده است گفتهی دنیی | |||||
به راه چشم شنود از درخت قول خدای | که «من خدای جهانم» به طور بر موسی | |||||
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر | نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی | |||||
به نزد شکر رازی است کز جهان آن را | شکر همی نکند جز به سوی کام انهی | |||||
روا بود که نیابد ز خلق راز خدای | مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری | |||||
شنود قول الهی و کار کرد بران | جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری | |||||
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک | به جهد روحنما را همی دهند اجری | |||||
زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل | سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی | |||||
همیت گوید هریک که کار خویش بکن | اگرت چشم درست است درنگر باری | |||||
خدای ما سوی ما نامهای نوشت شگفت | نوشتههاش موالید و آسمانش سحی | |||||
شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه | ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی | |||||
سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟ | چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی | |||||
رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق | چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی | |||||
تو را سخن نه بدان دادهاند تا تو زبان | برافگنی به خرافات خندناک جحی | |||||
سخن به منزلت مرکب است جان تو را | برو توانی رفتن به سوی شهر هدی | |||||
در هدی بگشاید مگر کلید سخن | همو گشاید درهای آفت و بلوی | |||||
گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان | گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی | |||||
زبان به کام در افعی است مرد نادان را | حذرت باید کردن همی از آن افعی | |||||
سخن سپارد بیهوش را به بند و بلا | سخن رساند هشیار را به عهد و لوی | |||||
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی | سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی | |||||
به اسپ و جامهی نیکو چرا شدی مشغول؟ | سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی | |||||
سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من | که آن ربی بود و نیستمان حلال ربی | |||||
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی | وگر همه به مثل جان و دل همی به کری | |||||
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است | بزرجمهر چنین گفته بود با کسری | |||||
دریغدار ز نادان سخن که نیست صواب | به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی | |||||
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی | زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی | |||||
سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش | مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی | |||||
رها شد از شکم ماهی و شب و دریا | به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی | |||||
اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی | مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی | |||||
برادرند به یکجا دروغ و رسوایی | جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی | |||||
دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود | وگرچه روی و ریا را همی کند آری | |||||
دروغگوی به آخر نکال و شهره شود | چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی | |||||
بگیر هدیه ز حجت به وصفهای سخن | بر از معانی شعری به روشنی شعری |