ناصر خسرو (قصاید)/چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید
ظاهر
چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید | گل بیاراید و بادام به بار آید | |||||
روی بستان را چون چهرهی دلبندان | از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید | |||||
روی گلنار چو بزداید قطر شب | بلبل از گل به سلام گلنار آید | |||||
زاروار است کنون بلبل و تا یک چند | زاغ زار آید، او زی گلزار آید | |||||
گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین | لاله در پیشش چون غاشیهدار آید | |||||
باغ را از دی کافور نثار آمد | چون بهار آید لولوش نثار آید | |||||
گل تبار و آل دارد همه مهرویان | هر گهی کاید با آل و تبار آید | |||||
بید با باد به صلح آید در بستان | لاله با نرگس در بوس و کنار آید | |||||
باغ مانندهی گردون شود ایدون کهش | زهره از چرخ سحرگه به نظار آید | |||||
این چنین بیهدهای نیز مگو با من | که مرا از سخن بیهده عار آید | |||||
شست بار آمد نوروز مرا مهمان | جز همان نیست اگر ششصد بار آید | |||||
هر که را شست ستمگر فلک آرایش | باغ آراسته او را به چه کار آید؟ | |||||
سوی من خواب و خیال است جمال او | گر به چشم توهمی نقش و نگار آید | |||||
نعمت و شدت او از پس یکدیگر | حنظلش با شکر، با گل خار آید | |||||
روز رخشنده کزو شاد شود مردم | از پس انده و رنج شب تار آید | |||||
تا نراند دی دیوانهت خوی بد | نه بهار آید و نه دشت به بار آید | |||||
فلک گردان شیری است رباینده | که همی هر شب زی ما به شکار آید | |||||
هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد | گر صغار آید و یا نیز کبار آید | |||||
نشود مانده و نه سیر شود هرگز | گر شکاریش یکی یا دو هزار آید | |||||
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان | سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید | |||||
هر کسی را ز جهان بهرهی او پیداست | گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید | |||||
می بکار آید هر چیز به جای خویش | تری از آب و شخودن ز شخار آید | |||||
نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده | خار بیطعم چو در کام حمار آید | |||||
سازگاری کن با دهر جفاپیشه | که بدو نیک زمانه به قطار آید | |||||
کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید | کز یکی چوب همی منبر و دار آید | |||||
گه نیازت به حصار آید و بندو دز | گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید | |||||
گه سپاه آرد بر تو فلک داهی | گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید | |||||
نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند | هنر زید سوی عمر و عوار آید | |||||
مر مرا گوئی برخیز که بد دینی | صبر کن اکنون تا روز شمار آید | |||||
گیسوی من به سوی من ندو ریحان است | گر به چشم تو همی تافته مار آید | |||||
شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا | پیش چشم تو همی بید و چنار آید | |||||
ور همی گوئی من نیز مسلمانم | مر تو را با من در دین چه فخار آید؟ | |||||
من تولا به علی دارم کز تیغش | بر منافق شب و بر شیعه نهار آید | |||||
فضل بر دود ندانی که بسی دارد | نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟ | |||||
چون برادر نبود هرگز همسایه | گرچه با مرد به کهسار و به غار آید | |||||
سنگ چون زر نباشد به بها هرچند | سنگ با زر همی زیر عیار آید | |||||
دین سرایی است برآوردهی پیغمبر | تا همه خلق بدو در به قرار آید | |||||
به سرا اندر دانی که خداوندش | نه چنان آید چون غله گزار آید | |||||
علی و عترت اوی است مر آن را در | خنک آن کس که در این ساختهدار آید | |||||
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب | به سرا اندر با فرش و ازار آید |