ناصر خسرو (قصاید)/چند کنی جای چنین به گزین؟
ظاهر
چند کنی جای چنین به گزین؟ | چون نروی سوی سرایی جز این؟ | |||||
چند نشینی تو؟ که رفتند پاک | همره و یارانت، هلا برنشین | |||||
چند کنی صحبت دنیا طلب؟ | صحبت یاری به ازین کن گزین | |||||
مهر چنین خیره چه داری برانک | بر تو همی دارد همواره کین؟ | |||||
بچهی خاکی و نبیرهی فلک | مادر زیرین و پدرت از برین | |||||
چونکه زمینی نشود بر فلک | چند بود آن فلکی بر زمین؟ | |||||
نیک نگه کن که حکیم علیم | چونت ببستهاست به بندی متین! | |||||
چند در این بند به گشی چنین | دامن دنیا بکشی واستین؟ | |||||
سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر | صورت بسته است همانا چنین | |||||
ترسان گشتی که چنینی به زار | گرت برآرند از این پارگین | |||||
جهل نموده است تو را این خیال | جز که چنین گفت یکی پیش بین؟ | |||||
گفت که «تو زندهتر آنگه شوی | کهت برهانند از این تیره طین» | |||||
بلکه به زندانی چونان که گفت | مه ز رسولان خدای اجمعین | |||||
این فلک زود رو، ای مردمان، | صعب حصاری است بلند و حصین | |||||
بر دل و بر وهم جهان چرخ را | زندان کرده است جهانآفرین | |||||
تا نشناسد که برون زین فلک | چیست به اندیشهی کس آفرین | |||||
وهم گران را که برون است ازین | راست بدیدی و به عینالیقین | |||||
خلق بدان عالم منکر شدی | سست شدی بر دلشان بند حین | |||||
جز به چنین صنع نیامد درست | وعدهی بستان پر از حور عین | |||||
تا نبری ظن که مگر منکر است | نعمت آن عالم را بو معین | |||||
نیست درین هیچ خلاقی که نیست | جز که بر این گونه جهان مهین | |||||
نیست چنین مرده که این عالم است | وصف چنین کردش روحالامین | |||||
جای خور و خواب تو این است و بس | آن نه چنین است مکان و مکین | |||||
آرزوی خویش بباید درو | هر کسی از خلق مهین و کهین | |||||
گر تو درو گرسنه و تشنهای | مرغ مسمن خور و ماء معین | |||||
من نه همی طاعت ازان دارمش | تا می و شیرم دهد و انگبین | |||||
رنجگی تشنه نخواهم نه آب | بیسفرم نیست به کار اسپ و زین | |||||
کار ستور است خور و خفت و خیز | شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟ | |||||
نیستی آگاه تو هیچ از بهشت | خور چه کنی گر نه خری راستین؟ | |||||
نیستی آگاه به حق خدای | بیهده دانی که نخوردم یمین | |||||
بر نشوی تو به جهان برین | تات همی دیو بود هم نشین | |||||
گر همی اندر دین رغبت کنی | دور کند داس جهان پوستین | |||||
روی به دریا نه اگر گوهر است | آرزوی جانت و در ثمین | |||||
گر در دانش به تو بربسته گشت | من بگشایم ز در آن زوپرین | |||||
تا نشناسی تو لطیف از کثیف | ماندهای اندر قفس آهنین | |||||
کی رسد این علم به یاران دیو؟ | خیره برآتش ندمد یاسمین | |||||
هیچ شنیدی که چه گفتت رسول | بار خدای و شرف المرسلین؟ | |||||
گفت «بباید جستن علم را | گر نبود جایگهش جز به چین» | |||||
خانهی اسرار خدای است امام | روح امین است مرو را قرین | |||||
تا تو نگیری رسن عهد او | دست نشوید ز تو دیو لعین | |||||
علم کجا باشد جز نزد او؟ | شیر کجا باشد جز در عرین؟ | |||||
هر که سوی حضرت او کرد روی | زهره بتابدش و سهیل از جبین | |||||
از رهی و حجت او خوان برو | هر سحر، ای باد، هزار آفرین |