ناصر خسرو (قصاید)/چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
ظاهر
چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان | کان جان است، چنین باشد جان را کان | |||||
کان جان است که پرجانور است این چرخ | گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان | |||||
گوهر کان دلم نیز چنین شاید | خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان | |||||
نامهای کرد خدا چون به خرد زی تو | نامه را نیست مگر صورت تو عنوان | |||||
نیک زین عنوان بندیش و مراد او | همه زین عنوان چون روز همی برخوان | |||||
در تن خویش ببین عالم را یکسر | هفتنجم و ده و دو برج و چهار ارکان | |||||
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است | کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟ | |||||
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا | خطر تخم به بار است سوی دهقان | |||||
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد | چون خردمند و گرامیش بود مهمان | |||||
گر نه مهمان خدایی تو تورا ایزد | چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟ | |||||
کیستی، بنگر کز بهر تو میروید | در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟ | |||||
کیستی، بنگر کز بهر تو میزاید | مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟ | |||||
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر | هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان | |||||
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید | زین طعام است تو را جمله و زان درمان | |||||
تیر سرما را خز است تو را جوشن | آب دریا را کشتی است تو را پالان | |||||
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت | حیوانند که گنگاند همه ایشان | |||||
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو | که نه عریانی و ایشان همگان عریان | |||||
بنده و کارکنانند تو را گوئی | تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان | |||||
دیو اگر کارکن بیخرد و دین است | پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان | |||||
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است | عامه گمرهتر دیوند همه یکسان | |||||
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست | که دریغ آید زیشانت همی که دان؟ | |||||
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید | جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟ | |||||
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد | گرچه روشن باشد تیره شود پایان | |||||
شو حذردار، حذر، زین یلهگو باره | بل نه گوباره کز این قافلهی شیطان | |||||
زین قوی قافلهی کور و کر، ای خواجه | نتواند که رهد هیچ حکیم آسان | |||||
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو | دشت خالی به چون شهره پر از گرگان | |||||
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا | صحبت نادان صد ره بتر از زندان | |||||
جز که یمگان نرهانید مرا زینها | عدل باراد بر این شهر زمین رحمان | |||||
گرچه زندان سلیمان نبی بودهاست | نیست زندان بل باغی است مرا یمگان | |||||
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز | تا قیامت به حق آل نبی ویران | |||||
خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را | جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان | |||||
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس | باد کردهاست به خلق اندر شادروان | |||||
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه | پست یابیش چو بر برف بود بنیان | |||||
دست اندر رسن آل پیمبر زن | تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان | |||||
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است | نارد این تخم بری جز که همه عصیان | |||||
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟ | مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟ | |||||
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ | خاک تاریک به خورشید شود رخشان | |||||
مردمی کن به طلب دین که بدان دادهاست | ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان | |||||
گر ستوری کنی و علم نیاموزی | بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان | |||||
گر تو را همت بر خواب و خور افتادهاست | گرت گویم که ستوری نبود بهتان | |||||
سوی هشیار و خردمند ستوری تو | گر تو را از دین مشغول کند دندان | |||||
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را | من ندیدم چو تو بیحاصل بازرگان | |||||
طمعت گرد جهان خیره همی تازد | گوی گشتهستی، ای پیر، و طمع چوگان | |||||
مرد غواص به دریای بزرگ اندر | جان شیرین بدهد بر طمع مرجان | |||||
جهد آن کن که از این کان جهان جان را | برگذاری به خرد زین فلک گردان | |||||
چه روی از پس این دیو گریزنده | چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان | |||||
مر مرا تازه جوانی زپس او شد، | ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان | |||||
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر | از سر سولان بندیش هم از پایان |