ناصر خسرو (قصاید)/پانزده سال برآمد که به یمگانم
ظاهر
پانزده سال برآمد که به یمگانم | چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم | |||||
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را | عقل بسته است و به تن بستهی دیوانم | |||||
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟ | سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم | |||||
مر مرا آنها دادند که سلمان را | نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم | |||||
همچو خورشید منور سخنم پیداست | گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم | |||||
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه | که دلت را من خورشید درفشانم | |||||
کان علم و خردو حکمت یمگان است | تا من مرد خردمند به یمگانم | |||||
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک | از تن پیر در این گنبد گردانم | |||||
از ره دین که به جان است نگشتهستم | زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم | |||||
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نایی؟ | چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟ | |||||
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمایی | گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟ | |||||
با گروهی که بخندند و بخندانند | چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟ | |||||
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم | پس بر این خنده جز آزار نخندانم | |||||
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم | خود من امروز به دل خسته و گریانم | |||||
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم | چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟ | |||||
نروم نیز به کام تن بیدانش | چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟ | |||||
تازه رویم به مثل لالهی نعمان بود | کاه پوسیده شد آن لالهی نعمانم | |||||
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد | نبود فردا جز باد در انبانم | |||||
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است | اندر این کالبد ساخته یزدانم؟ | |||||
دی به دشتاندر چون گوی همی گشتم | وز جفای فلک امروز چو چوگانم | |||||
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم | چونکه امروز چو خفسانهی خلقانم؟ | |||||
زین پسم باز کجا برد همی خواهد | چون برون آرد از این خانهی بیرانم؟ | |||||
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم | چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم | |||||
چون نترسم که چو جایی بروم دیگر | به بد خویش بیاویزم و در مانم؟ | |||||
چون هم امروز نگویم که چو درمانم | به چنان جا که کند دارو و درمانم | |||||
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم | نهلندم، ببرند از بن دندانم | |||||
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه | گرد کردار بد از جامه بیفشانم | |||||
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم | نامهی خویش هم امروز فرو خوانم | |||||
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا | خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟ | |||||
بد من نیکی گردد چو کنم توبه | که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم | |||||
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است | نکنم آنچه بدانم که نمیدانم | |||||
حق هرکس به کم آزاری بگزارم | که مسلمانی این است و مسلمانم | |||||
نروم جز سپس پیشرو رحمان | گر درست است که من بندهی رحمانم | |||||
حق نشناسم هرگز دو مخالف را | اینقدر دانم ایرا که نه حیرانم | |||||
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است | چشم دارم که نخوانی سوی مستانم | |||||
هرکهم او از پس تقلید همی خواند | نتوانم سپسش رفتن، نتوانم | |||||
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟» | چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟ | |||||
گر مسلمانان یاران نبی بودند | من مسلمانم، من نیز ز یارانم | |||||
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست | بس شگفتی که نه من امت ایشانم | |||||
گر بباید گرویدن به کسی دیگر | با محمد، پس پیش آر تو برهانم | |||||
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من | گر سواری پس پیش آی به میدانم | |||||
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل | که بخری به دل سرکه سپندانم | |||||
چون به حرب آئی با دشنهی نرم آهن؟ | مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم | |||||
گر تو را پشت به سلطان خراسان است | هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم | |||||
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد | بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم | |||||
از در سلطان ننگ است مرا زیراک | من به نیکو سخنان بر سر سرطانم | |||||
نه بجز پیش خدای از بنه برپایم | نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم | |||||
حجتم روشن از آن است که من بر خلق | حجت نایب پیغمبر سبحانم | |||||
پیش دنیا نکنم دست همی تا او | نکشد در قفص خویش به دستانم | |||||
تختهی کشتی نوحم به خراسان در | لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم | |||||
غرقهاند اهل خراسان و نیآگاهند | سر به زانو بر من مانده چنین زانم | |||||
ای سر مایهی هر نصرت، مستنصر، | من اسیر غلبهی لشکر شیطانم | |||||
عدل و احسان تو طوق است در این گردن | غرقهی عدل تو و بندهی احسانم | |||||
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ | چون گران است به احسان تو میزانم | |||||
من به بستان بهشت اندرم از فضلت | حکمت توست درو میوه و ریحانم | |||||
تو نبیره و پسر موسی و هارونی | زین قبل من عدو لشکر هامانم | |||||
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب، | من بیچاره ز عصیان تو عریانم | |||||
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست | که من از عدل و زاحسانت چو حسانم |