ناصر خسرو (قصاید)/پادشا بر کامهای دل که باشد؟ پارسا
ظاهر
پادشا بر کامهای دل که باشد؟ پارسا | پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا | |||||
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو | کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا | |||||
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی تو | جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا | |||||
آز دیو توست چندین چون رها جوئی ز دیو؟ | تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها | |||||
دیو را پیغمبران دیدند و راندندش ز پیش | دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را | |||||
خویشتن را چون فریبی؟ چون نپرهیزی ز بد؟ | چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟ | |||||
چونکه گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه | ور یکی نیکی کنی زان مر تورا باید ثنا؟ | |||||
چون نیندیشی که میبر خویشتن لعنت کنی؟ | از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟ | |||||
جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت | جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا | |||||
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس | ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما | |||||
چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال | کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا | |||||
گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده | بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا | |||||
ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا | ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟ | |||||
چون چرا جوئی از انک از تو چرا جوید همی؟ | این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟ | |||||
مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی | باز بیدانش گیا را خاک و آب آمد غذا | |||||
چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا | نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا | |||||
خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی | مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟ | |||||
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام | خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟ | |||||
این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد | گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا | |||||
ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد | این همه بوی و مزهی بسیار با خاک آشنا | |||||
کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ | داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا | |||||
اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بیگمان | هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟ | |||||
کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم | کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا | |||||
مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی | وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا | |||||
بر مراد خویشتن گوئی همی در دین سخن | خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا | |||||
دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول | در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها | |||||
گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی | جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا | |||||
حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست | آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا | |||||
مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟ | یا شهادت را چرا بنیاد کردهستند لا؟ | |||||
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب | از چه معنی چون دو زن کردهاست مردی را بها؟ | |||||
ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس | هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟ | |||||
وز قیاس تو رسول مصطفایی نیز تو | زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا | |||||
وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه | پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟ | |||||
وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است، | قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا! | |||||
بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش، | کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا | |||||
نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک | عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا» | |||||
کهربای دین شده ستی، دانه را رد کردهای | کاه بربایی همی از دین به سان کهربا | |||||
مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد | درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا | |||||
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود | مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا | |||||
راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن | کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا | |||||
گر براندیشی بریدهستی رهی دور و دراز | چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟ | |||||
بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ | مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا | |||||
پاره کردهستند جامهی دین بر تو بر، لاجرم | آن سگان مست گشته روز حرب کربلا | |||||
آن سگان کز خون فرزندانش میجویند جاه | روز محشر سوی آن میمون و بیهمتا نیا | |||||
آن سگان کهت جان نگردد بیعوار از عیبشان | تا نشوئی تن به آب دوستیی اهل عبا | |||||
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر | نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا | |||||
ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار | کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا | |||||
بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش | گاه با باد شمال و گاه با باد صبا | |||||
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش | من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا | |||||
خوب دیبایی طرازیدم حکیمان را کزو | تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا | |||||
گر به خواب اندر کسایی دیدی این دیبای من | سوده کردی شرم و خجلت مر کسایی را کسا |