ناصر خسرو (قصاید)/هوشیاران ز خواب بیدارند
ظاهر
هوشیاران ز خواب بیدارند | گر چه مستان خفته بسیارند | |||||
با خران گر به آبخور نشوند | با دل پر خرد سزاوارند | |||||
هستشان آگهی که نه ز گزاف | زیر این خیمه در گرفتارند | |||||
یار مستان بیهشاند از بیم | گرچه باعقل و فضل وهش یارند | |||||
کی پسندند هرگز این مستان | کار این عاقلان که هشیارند؟ | |||||
مردمان، ای برادر، از عامه | نه به فعلند بل به دیدارند | |||||
دشمن عاقلان بیگنهاند | زانکه خود جاهل و گنهکارند | |||||
همه دیدار و هیچ فایده نه | راست چون سایهی سپیدارند | |||||
منبر عالمان گرفتهستند | این گروهی که از در دارند | |||||
روز بازار ساخته است ابلیس | وین سفیهانش روی بازارند | |||||
کی شود هیچ دردمند درست | زین طبیبان که زار و بیمارند؟ | |||||
بر دروغ و زنا و می خوردن | روز و شب همچو زاغ ناهارند | |||||
ور ودیعت نهند مال یتیم | نزد ایشان، غنیمت انگارند | |||||
گر درست است قول معتزله | این فقهیان بجمله کفارند | |||||
فخر دانا به دین بود وینها | عیب دیناند و علم را عارند | |||||
در کشاورز دین پیغمبر | این فرومایگان خس و خارند | |||||
مر مرا در میان خویش همی | از بسی عیب خویش نگذارند | |||||
گر همی این به عقل و هوش کنند | هوشیارند و جلد و عیارند | |||||
زانکه خفته به دل خجل باشد | از گروهی که مانده بیدارند | |||||
مر مرا همچو خویشتن نشگفت | گر نگونسار و غمر پندارند | |||||
که نگونسار مرد پندارد | که همه راستان نگونسارند | |||||
ای پسر، هیچ دلشکسته مباش | کاندر این خانه نیز احرارند | |||||
دل بدیشان ده و چنان انگار | کاین همه نقشهای دیوارند | |||||
مرغزاری است این جهان که درو | عامه ددگان مردم آزارند | |||||
بد دل و دزد و جمله بیحمیت | روبه و شیر و گرگ و کفتارند | |||||
بیبر و میوهدار هست درخت | خاصه پربار و عامه بیبارند | |||||
بر فرودی بسی است در مردم | گر چه از راه نام هموارند | |||||
مردم بیتمیز با هشیار | به مثل چون پشیز و دینارند | |||||
بنگر این خلق را گروه گروه | کز چه سانند و بر چه کردارند | |||||
همچو ماهی یکی گروه از حرص | یکدگر را همی بیوبارند | |||||
چون سپیدار سر ز بیهنری | از ره مردمی فرو نارند | |||||
موش و مارند لاجرم در خلق | بلکه بتر ز موش وز مارند | |||||
یک گروه از کریم طبعی خویش | مردمی را به جان خریدارند | |||||
ور چه از مردمان به آزارند | مردمان را به خیره نازارند | |||||
لاجرم نسپرند راه خطا | لاجرم دل به دیو نسپارند | |||||
لاجرم همچو مردم از حیوان | از همه خلق جمله مختارند | |||||
هوشمندان به باغ دین اندر، | ای برادر، گزیده اشجارند | |||||
اینت پر بوی و بر درختانی | که هنر برگ و علم بر دارند | |||||
به دل از مکر و ز حسد دورند | حاصل دهر و چرخ دوارند | |||||
گنج علماند و فضل اگرچه ز بیم | در فراز و دهان به مسمارند | |||||
اهل سر خدای مردانند | این ستوران نه اهل اسرارند | |||||
گر به خروار بشنوند سخن | به گه کارکرد خروارند | |||||
در طمع روز و شب میان بسته | بر در شاه و میر بندارند | |||||
تا میان بستهاند پیش امیر | در تگ و پوی کار و کاچارند | |||||
گر میان پیش میر بگشایند | حق ایشان به کاج بگزارند | |||||
با جهودان چنین کنند به بلخ | وین خسان جمله اهل زنارند | |||||
وانکه زنار بر نمیبندند | همچو من روز و شب به تیمارند | |||||
حرمت امروز مر جهودان راست | اهل اسلام و دین حق خوارند | |||||
خاصهتر این گروه کز دل پاک | شیعت مرتضای کرارند | |||||
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم، | ایمناند آنکه دزد و میخوارند | |||||
من نگیرم ز حق بیزاری | اگر ایشان ز حق بیزارند | |||||
یمگیان لشکر فریشتهاند | گر چه دیوان پلید و غدارند | |||||
دیو با لشکر فریشتگان | ایستادن به حرب کی یارند؟ | |||||
زینهارم نهاد امام زمان | نزد ایشان که اهل زنهارند | |||||
اهل غار پیمبرند همه | هر که با حجت اندر این غارند |