ناصر خسرو (قصاید)/هر که گوید که چرخ بیکار است
ظاهر
هر که گوید که چرخ بیکار است | پیش جانش ز جهل دیوار است | |||||
کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید | هیچ گردندهای که بیکار است | |||||
چون نکو ننگری که چرخ به روز | چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟ | |||||
بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟ | زین اگر بررسی سزاوار است | |||||
اصل بسیار اگر یکی است به عقل | پس چرا خود یکی نه بسیار است؟ | |||||
وان کزو روشنی پدید آید | روشن و گرد گرد و نوار است | |||||
چونکه برهان همی نگوید راست | علم برهان چو خط پرگار است | |||||
جنبش ما چرا که مختلف است؟ | جنبش چرخ چونکه هموار است؟ | |||||
اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟ | چون نجوئی که این چه کاچار است؟ | |||||
خاک خوار است رستنی، زان است | کایستاده چنین نگونسار است | |||||
جانور نیست به آن نگونساری | لاجرم زنده و گیاخوار است | |||||
وین که سر سوی آسمان دارد | باز بر هر سه میر و سالار است | |||||
مر تو را بر چهارمین درجه | که نشاندهاست و این چه بازار است؟ | |||||
زیر دستانت چونکه بیخرد اند؟ | چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟ | |||||
با همه آلتی که حیوان راست | مر تو را با سخن خرد یار است | |||||
مر تو را نزد آن کهت اینها داد | نه همانا که هیچ کردار است؟ | |||||
کار کردی و خورد، چون خر خویش | پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟ | |||||
ای پسر، ننگری که عقل و سخن | چون بر این خلق سر به سر بار است؟ | |||||
عقل بار است بر کسی که به عقل | گربزو جلد و دزد و طرار است | |||||
رش و سنگ کم و ترازوی کژ | همه تدبیر مرد غدار است | |||||
عقل در دست این نفایه گروه | چون نکو بنگری گرفتار است | |||||
گاو خاموش نزد مرد خرد | به از آن ژاژخای صد بار است | |||||
گرگ درنده گرچه کشتنی است | بهتر از مردم ستمگار است | |||||
از بد گرگ رستن آسان است | وز ستمگاره سخت دشوار است | |||||
گرگ مال و ضیاع تو نخورد | گرگ صعب تو میر و بندار است | |||||
نزد هر کس به قدر و قیمت اوی | مر خرد را محل و مقدار است | |||||
هم بر آن سان که بار بر دو درخت | بر یکی میوه بر یکی خار است | |||||
همچنان کز نم هوا به بهار | شوره گلزار و باغ گلزار است | |||||
دزد اگر عقل را به دزدی برد | لاجرم چون عقاب بر دار است | |||||
تو به پیش خرد ازان خواری | که خرد پیشت، ای پسر، خوار است | |||||
مر خرد را به علم یاری ده | که خرد علم را خریدار است | |||||
نیک و بد زان برو پدید آید | که خرد چون سپید طومار است | |||||
از بدان بد شود ز نیکان نیک | داند این مایه هر که هشیار است | |||||
عقل نیکی پذیر اگر در تو | بد شود بر تو زین سخن عار است | |||||
مخورانش مگر که علم و هنر | هم از اکنون که زار و نا هار است | |||||
اندرو پود علم و نیکی باف | کو مرین هر دو پود را تار است | |||||
طاعت و علم راه جنت اوست | جهل و عصیانت رهبر نار است | |||||
خوی نیکو و داد را بلفنج | کین دو سیرت ز خوی احرار است | |||||
خوی نیکو و داد در امت | اثر مصطفای مختار است | |||||
بر ره راستان و نیکان رو | که جهان پر خسان و اشرار است | |||||
داد کن کز ستم به رنج رسی | در جهان این سخن پدیدار است | |||||
جز ز بیداد طبع بر طبعی | نیست تیمار هر که بیمار است | |||||
هر که نازاردت میازارش | که بهین بهان کمآزار است | |||||
بد کنش بد بجای خویش کند | هم برو فعل زشت او مار است | |||||
کار فردا به عدل خواهد بود | گرچه امروز کار باوار است | |||||
صاحب الغار خویش دین را دان | که تنت غار و جانت در غار است | |||||
بفگن از جان و تن به طاعت و علم | بار عصیان که بر تو انبار است | |||||
خیره خروار زیر بار مخسپ | چون گنه بر تنت به خروار است | |||||
چند غره شوی به فرداها | گر نه با خویشتنت پیکار است؟ | |||||
زود دی گشته گیر فردا را | که نه برگشت چرخ مسمار است | |||||
خویشتن را به طاعت اندر یاب | اگر از خویشتنت تیمار است | |||||
پند بپذیر و بفگن از تن بار | گر سوی جانت پند را بار است | |||||
به دل پاک برنویس این شعر | که به پاکی چو در شهوار است |