ناصر خسرو (قصاید)/هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند
ظاهر
هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند | خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند | |||||
هر کسی کهش خار نادانی به دل در خست نیش | گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند | |||||
علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس | هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند | |||||
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود | چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند | |||||
خون رسوایی است نادانی، برون بایدش کرد | از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند | |||||
غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند | زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند | |||||
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی | پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند | |||||
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار | برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند | |||||
هر که بچهی مار بد را روز روزان خور دهد | زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند | |||||
هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد | زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند | |||||
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک | تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند | |||||
مایهی هر نیکی و اصل نکوئی راستی است | راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند | |||||
چون به نقطهی اعتدالی راست گردد روز و شب | روزگار این عالم فرتوت را برنا کند | |||||
نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی | عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند | |||||
ابر بارنده ز بر چون دیدهی عروه شود | چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند | |||||
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی | راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند | |||||
گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم | زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند | |||||
مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی | گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند | |||||
جانت را باتن به پروردن قرین راستدار | نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند | |||||
علم نان جان توست و نان تو را علم تن است | علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند | |||||
نان اگر مر تنت را با سرو بن همساز کرد | علم جانت را همیسر برتر از جوزا کند | |||||
عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت | عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند | |||||
آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل | با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند | |||||
دشت دیباپوش کردهاست اعتدال روزگار | زان همی بر عدلت ایزد وعدهی دیبا کند | |||||
این نشانیها تو را بر وعدهی ایزد گواست | چرخ گردان این نشانیها ز بهر ما کند | |||||
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان | پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند | |||||
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را، | گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند | |||||
هر که مر دانایی دنیی بیابد گر به عقل | بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند | |||||
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی | این چنین در دل تصور مردم شیدا کند | |||||
عقل میگوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان | کانچه دنیا میکند می داور دنیا کند | |||||
عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان | فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند | |||||
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی | نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند | |||||
هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را | کهش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند | |||||
سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی | چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند | |||||
آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند | باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند | |||||
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ | چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند | |||||
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود | جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟ | |||||
ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر | کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند | |||||
روی صحرا را بپوشد حلقهی زربفت زرد | چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند | |||||
آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند | از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند | |||||
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد | در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند | |||||
بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد | بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند | |||||
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟ | نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند | |||||
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش | مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند | |||||
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود | هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند | |||||
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو | با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند |