ناصر خسرو (قصاید)/نیز نگیرد جهان شکار مرا
ظاهر
نیز نگیرد جهان شکار مرا | نیست دگر با غمانش کار مرا | |||||
دیدمش و دید مر مرا و بسی | خوردم خرماش و خست خار مرا | |||||
چون خورم اندوه او چو میبخورد | گردش این چرخ مردخوار مرا؟ | |||||
چون نکنم بیش ازینش خوار که او | بر کند از پیش خویش خوار مرا؟ | |||||
هر که زمن دردسر نخواهد و غم | گو به غم و دردسر مدار مرا | |||||
هر که پیاده به کار نیستمش | نیست به کار او همان سوار مرا | |||||
چند بگشت این زمانه بر سر من | گرد جهان کرد خنگسار مرا | |||||
یار من و غمگسار بود و، کنون | غم بفزوده است غمگسار مرا | |||||
مکر تو ای روزگار پیدا شد | نیز دگر مکر پیش مار مرا | |||||
نیز نخواهد گزید اگر بهشم | زین سپس از آستینت مار مرا | |||||
من نسپندم تو را به پود کنون | چون نپسندی همی تو تار مرا | |||||
سر تو دیگر بد، آشکار دگر | سر یکی بود و آشکار مرا | |||||
یار من امروز علم و طاعت بس | شاید اگر نیستی تو یار مرا | |||||
بار نخواهم سوی کسی که کند | منت او پست زیربار مرا | |||||
شاید اگر نیست بر در ملکی | جز به در کردگار بار مرا | |||||
چون نکنم بر کسی ستم نبود | حشمت آن محتشم به کار مرا | |||||
چون نپسندم ستم ستم نکنم | پند چنین داد هوشیار مرا | |||||
ننگرم از بن به سوی حرمت کس | کاید از این زشت کار عار مرا | |||||
زمزم اگر زابها چه پاکتر است | پاکتر از زمزم است ازار مرا | |||||
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل | مونس جانند هر چهار مرا | |||||
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب | پند دهد با تن نزار مرا | |||||
گوش همی گوید از محال و دروغ | راه بکن سخت و استوار مرا | |||||
چشم همی گوید از حرام و حرم | بسته همی دار زینهار مرا | |||||
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا | سخت نگه دار مردوار مرا | |||||
عقل همی گویدم «موکل کرد | بر تن و بر جانت کردگار مرا | |||||
نیست ز بهر تو با سپاه هوا | کار مگر حرب و کارزار مرا» | |||||
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟ | فضل خرد داد بر حمار مرا | |||||
دیو همی بست بر قطار سرم | عقل برون کرد از آن قطار مرا | |||||
گرنه خرد بسندی مهارم ازو | دیو کشان کرده بد مهار مرا | |||||
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست | عقل بسنده است یار غار مرا | |||||
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله | زانکه ز وی شکر هست هزار مرا | |||||
هست بدو گشتم و، زبان و سخن | هر دو بدو گشت پیشکار مرا | |||||
دهر همی گویدت که «بر سفرم | تنگ مکش سخت در کنار مرا» | |||||
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد | کرد بجز عمر نامدار مرا؟ | |||||
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین | ماند ازو سود یادگار مرا | |||||
راهبری بود سوی عمر ابد | این عدوی عمر مستعار مرا | |||||
این عدوی عمر بود رهبر تا | سوی خرد داد رهگذار مرا | |||||
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد | کرد چنین در شاهوار مرا | |||||
خار خلان بودم از مثال و، خرد | سرو سهی کرد و بختیار مرا | |||||
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا | سر ز خرد گشت بیخمار مرا | |||||
پیشروم عقل بود تا به جهان | کرد به حکمت چنین مشار مرا | |||||
بر سر من تاج دین نهاد خرد | دین هنری کرد و بردبار مرا | |||||
از خطر آتش و عذاب ابد | دین و خرد کرد در حصار مرا | |||||
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا | هین به دل پاک بر نگار مرا | |||||
پیش دل اندر بکن نشست گهم | وز عمل و علم کن نثار مرا» | |||||
کردم در جانش جای و نیست دریغ | این دل و جان زین بزرگوار مرا | |||||
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر | آسان گردد بدو شمار مرا؟ | |||||
لاجرم اکنون جهان شکار من است | گرچه همی دارد او شکار مرا | |||||
گرچه همی خلق را فگار کند | کرد نیارد جهان فگار مرا | |||||
جان من از روزگار برتر شد | بیم نیاید ز روزگار مرا |