ناصر خسرو (قصاید)/نگه کن سحرگه به زرین حسامی
ظاهر
نگه کن سحرگه به زرین حسامی | نهان کرده در لاژوردین نیامی | |||||
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم | چو برقی که بیرون کشی از غمامی | |||||
یکی گند پیر است شب زشت و زنگی | که زاید همی خوب رومی غلامی | |||||
وجود از عدم همچنین گشت پیدا | از اول که نوری کنون از ظلامی | |||||
مپندار بر روز شب را مقدم | چو هر بیتفکر یلهگوی عامی | |||||
که شب نیست جز نیستیی روز چیزی | نه بیخانهای هست موجود بامی | |||||
اگر چند هر پختنی خام باشد | نه چون تر و پخته بود خشک و خامی | |||||
نظامی به از بینظامی وگرچه | نظامی نگیرد مگر بینظامی | |||||
بسوی تمامی رود بودنیها | به قوت تمام است هر ناتمامی | |||||
تو در راه عمری همیشه شتابان | در این ره نشایدت کردن مقامی | |||||
به منزل رسی گرچه دیر است، روزی | چو میبری از راه هر روز گامی | |||||
نبینی کهت افگند چون مرغ نادان | ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟ | |||||
نویدت دهد هر زمانی به فردا | نویدی که آن را نباشد خرامی | |||||
که را داد تا تو همی چشم داری | فزون از لباس و شراب و طعامی؟ | |||||
منش پنجه و هشت سال آزمودم | نکرد او به کارم فزون زین قیامی | |||||
یکی مرکبی داده بودم رمنده | ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی | |||||
همی تاخت یک چند چون دیو شرزه | پس هر مرادی و عیشی و کامی | |||||
مرا دید بر مرکبی تند و سرکش | حکیمی کریمی امامی همامی | |||||
«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی | که با آن ازو نیز ناید دلامی؟» | |||||
ز هر کس بجستم فساری و قیدی | بهر رایضی نیز دادم پیامی | |||||
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم | بسر بر مر او را ز عقل اوستامی | |||||
کنون هر حکیمی به اندیشه گوید | که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی | |||||
طمع بود آنکهم همی تاخت هرسو | شب و روز با من همی زد لطامی | |||||
چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل | به دنیا و دین خود اندر قوامی | |||||
جهان هرچه دادت همی باز خواهد | نهاده است بیآب رخ چون رخامی | |||||
به هر دم کشیدن همی وام خواهی | بهر دم زدن میدهی باز وامی | |||||
کم از دم چه باشد، چو میباز خواهد | چرا چشم داری عطا زو حطامی؟ | |||||
که دیدی که زو نعرهای زد به شادی | که زو برنیاورد ای وای مامی؟ | |||||
که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم | که نستد فزون از مصیبت ورامی؟ | |||||
حذر دار تا ریش نکندت ازیرا | حسامی است این، ای برادر، حسامی | |||||
مرا دانی از وی که کردهاست ایمن؟ | کریمی حکیمی همامی امامی | |||||
که فانی جهان از فنا امن یابد | اگر زو بیابد جواب سلامی | |||||
اگر صورتش را ندیدی ندیدی | به دین بر ز یزدان دادار نامی | |||||
وگر لشکر او ندیدی نبیند | چنان جز به محشر دو چشمت زحامی | |||||
به جودش بشست این جهان دست از من | نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی | |||||
برابر شدم بیطمع با امیری | که بایدش بیچاشت از شام شامی | |||||
چو من هر حلالی بدو باز دادم | چگونه فریبد مرا زو حرامی؟ | |||||
سرم زیر فرمان شاهی نیارد | نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی |