ناصر خسرو (قصاید)/نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
ظاهر
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را | برون کن ز سر باد و خیرهسری را | |||||
بری دان از افعال چرخ برین را | نشاید ز دانا نکوهش بری را | |||||
همی تا کند پیشه، عادت همی کن | جهان مر جفا را، تو مر صابری را | |||||
هم امروز از پشت بارت بیفگن | میفگن به فردا مر این داوری را | |||||
چو تو خود کنی اختر خویش را بد | مدار از فلک چشم نیک اختری را | |||||
به چهره شدن چون پری کی توانی؟ | به افعال ماننده شو مر پری را | |||||
بدیدی به نوروز گشته به صحرا | به عیوق ماننده لالهی طری را | |||||
اگر لاله پر نور شد چون ستاره | چرا زو نپذرفت صورت گری را؟ | |||||
تو با هوش و رای از نکو محضران چون | همی برنگیری نکو محضری را؟ | |||||
نگه کن که ماند همی نرگس نو | ز بس سیم و زر تاج اسکندری را | |||||
درخت ترنج از بر و برگ رنگین | حکایت کند کلهی قیصری را | |||||
سپیدار ماندهاست بیهیچ چیزی | ازیرا که بگزید او کم بری را | |||||
اگر تو از آموختنسر بتابی | نجوید سر تو همی سروری را | |||||
بسوزند چوب درختان بیبر | سزا خود همین است مر بیبری را | |||||
درخت تو گر بار دانش بگیرد | به زیر آوری چرخ نیلوفری را | |||||
نگر نشمری، ای برادر، گزافه | به دانش دبیری و نه شاعری را | |||||
که این پیشها است نیکو نهاده | مرالفغدن نعمت ایدری را | |||||
دگرگونه راهی و علمی است دیگر | مرالفغدن راحت آن سری را | |||||
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن | نماند همی سحر پیغمبری را | |||||
چو کبگ دری باز مرغ است لیکن | خطر نیست با باز کبگ دری را | |||||
پیمبر بدان داد مر علم حق را | که شایسته دیدش مر این مهتری را | |||||
به هارون ما داد موسی قرآن را | نبودهاست دستی بران سامری را | |||||
تو را خط قید علوم است و، خاطر | چو زنجیر مر مرکب لشکری را | |||||
تو با قید بی اسپ پیش سواران | نباشی سزاوار جز چاکری را | |||||
ازین گشتهای، گر بدانی تو، بنده | شه شگنی و میر مازندری را | |||||
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی | یکی نیز بگرفت خنیاگری را | |||||
تو برپایی آنجا که مطرب نشیند | سزد گر ببری زیان جری را | |||||
صفت چند گوئی به شمشاد و لاله | رخ چون مه و زلفک عنبری را؟ | |||||
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را | که مایه است مر جهل و بد گوهری را | |||||
به نظم اندر آری دروغی طمع را | دروغ است سرمایه مر کافری را | |||||
پسنده است با زهد عمار و بوذر | کند مدح محمود مر عنصری را؟ | |||||
من آنم که در پای خوگان نریزم | مر این قیمتی در لفظ دری را | |||||
تو را ره نمایم که چنبر کرا کن | به سجده مر این قامت عرعری را | |||||
کسی را برد سجده دانا که یزدان | گزیدهستش از خلق مر رهبری را | |||||
کسی را که بسترد آثار عدلش | ز روی زمین صورت جائری را | |||||
امام زمانه که هرگز نرانده است | بر شیعتش سامری ساحری را | |||||
نه ریبی بجز حکمتش مردمی را | نه عیبی بجز همتش برتری را | |||||
چو با عدل در صدر خواهی نشسته | نشانده در انگشتری مشتری را | |||||
بشو زی امامی که خط پدرش است | به تعویذ خیرات مر خیبری را | |||||
ببین گرت باید که بینی به ظاهر | ازو صورت و سیرت حیدری را | |||||
نیارد نظر کرد زی نور علمش | که در دست چشم خرد ظاهری را | |||||
اگر ظاهری مردمی را بجستی | به طاعت، برون کردی از سر خری را | |||||
ولیکن بقر نیستی سوی دانا | اگر جویدی حکمت باقری را | |||||
مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟ | چه ماند همی غل مر انگشتری را؟ | |||||
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم | چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟ | |||||
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی | یکی گشته با عنصری بحتری را |