ناصر خسرو (قصاید)/نماند کار دنیا جز به بازی
ظاهر
نماند کار دنیا جز به بازی | بقایی نیستش هر چون طرازی | |||||
تو کبگ کوه و روز و شب عقابان | تو اهل روم و گشت دهر غازی | |||||
سر و سامان این میدان نیابد | نه غازی و نه جامی و نه رازی | |||||
وزین خیمهی معلق برنپرد | اگر بازی تو از اندیشهسازی | |||||
بر این میدان در این خیمه همیشه | همی تازی نهانی وانفازی | |||||
سوی بستی نیازد جز توانا | سوی خواری نیازد جز نیازی | |||||
جهان جای خلاف و رنج و شر است | تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟ | |||||
به دیدهی وهم و عقل اندر نیاید | چرا هرگز نیاز؟ از بینیازی | |||||
حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم | مده حقت بدین چیز مجازی | |||||
بجسم اندرت ضدان جفت گشتند | تفکر کن که کاری نیست بازی | |||||
رهی کان از شدن باشد نشیبی | چو باز آئی همو باشد فرازی | |||||
اگرچه کبگ صید باز باشد | بدو پیدا شده است از باز بازی | |||||
نبینی خوب را زشتی مقابل؟ | نبینی عز را خواری موازی؟ | |||||
نهفتهستند رازی بس شگفتی | بجوی آن راز را گر اهل رازی | |||||
بجوی آن راز را اندر تن خویش | نگر تا بیهده هرسو نتازی | |||||
نپردازی به راز ایزدی تو | که زیر بند جهل و بار آزی | |||||
یکی نامه است بس روشن تن تو | بدین خوبی و پهنی و درازی | |||||
تو را نامه همی برخواند باید | تو در نامه چو آهو چون گرازی؟ | |||||
چو این نامه هم اندر نامهی خویش | نشان دادت بسی آن مرد تازی | |||||
به رنگ باز شد زاغت به سر بر | تو بیهوده همی شطرنج بازی | |||||
چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟ | بسوی آز چندین چند یازی؟ | |||||
یکی درنده گرگی میش دین را | به کشت خیر در خشمی گرازی | |||||
چرا نامهی الهی برنخوانی؟ | چه گردی گرد افسان و مغازی؟ | |||||
همی دشوارت آید کرد طاعت | که بس خوش خواره و با کبر و نازی | |||||
ره مکه همی خواهی بریدن | که با زادی و با مال و جهازی | |||||
مگر کاندر بهشت آئی به حیلت | بدین اندوه تن را چون گدازی؟ | |||||
گر این فاسد گمانت راست بودی | بهشتی کس نبودی جز حجازی | |||||
همی جان بایدت فربه ولیکن | تنت گشته است چون مرغ جوازی | |||||
اگر بالفغدن دانش بکوشی | برآئی زین چه هفتاد بازی | |||||
تو از جان سخن گوی لطیفت | یکی نامهی سپید پهن بازی | |||||
قلمساز از زبان خویش بنویس | بر این نامه مناقب یا مخازی | |||||
ولیکن چون فرو خوانیش فردا | پدید آید که سوسن یا پیازی | |||||
تو ای حجت به شعر زهد و حکمت | سوی جنت سخندان را جوازی | |||||
به دین بر چرخ دانش آفتابی | به دانش حلهی دین را طرازی | |||||
دل گمراه را زی راه دین کس | به از تو کرد نتواند نهازی | |||||
به حکمت طبع را بنواز در زهد | چنین دانم که بس خوش مینوازی |