ناصر خسرو (قصاید)/مکر و حسد را ز دل آوار کن
ظاهر
مکر و حسد را ز دل آوار کن | وین تن خفتهت را بیدار کن | |||||
نفس جفا پیشهت ماری است بد | قصد سوی کشتن این مار کن | |||||
به آتش خرسندی یشکش بسوز | بر در پرهیزش بر دار کن | |||||
سرکش و تازنده ستوری بده است | زیر ادبهاش گرانبار کن | |||||
پای ببندش به رسنهای پند | حکمت را بر سرش افسار کن | |||||
پیشه مدارا کن با هر کسی | بر قدر دانش او کار کن | |||||
ور چه گران سنگی، با بیخرد | خویشتن خویش سبکسار کن | |||||
چون به در خانهی زنگی شوی | روی چو گلنارت چون قار کن | |||||
ور به در ترک شوی زان سپس | بر در او قار چو گلنار کن | |||||
گرت نه نیک آمد از آن کار پار | بس کن از آن کار نه چون پار کن | |||||
ورت به حرب افتد با یار کار | حرب به اندازه و مقدار کن | |||||
نیکخوئی را به ره عمر در | زیر خرد مرکب رهوار کن | |||||
وانگه بیرنج، اگر بایدت، | دست بر این گنبد دوار کن | |||||
خوب حصاری بکش از گرد خویش | خوی نکو را در و دیوار کن | |||||
وز خرد و جود و سخا لشکری | بر سر دیوار نگهدار کن | |||||
وانگه بر لشکر و بر حصن خویش | بر و لطف را سر و سالار کن | |||||
شاخ وفا را به نکو فعل خویش | بر ور بیخار کمآزار کن | |||||
سیب خودت را ز هنر بوی ده | خانهت ازو کلبهی عطار کن | |||||
سیرت و کردار گر آزادهای | بر سنن و سیرت احرار کن | |||||
هرچه به بازو نتوانیش کرد | دانش با بازو شو یار کن | |||||
دست فرودار چو آشفت بخت | سر ز خمار دنه هشیار کن | |||||
خویشتن ار چند که غره نهای | غرهی این عالم غدار کن | |||||
آنکه همی دیش به بیگار خویش | بردی امروزش بیگار کن | |||||
وانکه به نزدیک تو دی خوار بود | بر درش امروز تنت خوا رکن | |||||
ور نه خوش آیدت همی قول من | با فلک گردان پیکار کن | |||||
چیست که بیهوش همی بینمت؟ | از چه همی نالی؟ اقرار کن | |||||
مرکب ایمانت اگر لنگ شد | قصد سوی کلبهی بیطار کن | |||||
علت پوشیده مدار از طبیب | بر در او خواهش و زنهار کن | |||||
جانت بیالود به آثار جهل | قصد به برکندن آثار کن | |||||
دزدی و طرار ببردت ز راه | بریه بر آن خائن طرار کن | |||||
دیو که باشد مگر آنکو به جهد | گوید «شلوار ز دستار کن»؟ | |||||
پشک به تو فروخت به بازار دین | گفت «هلا مشک به انبار کن» | |||||
کیسهت پر پشک و پشیز است و روی | کیسه یکی پیش نگونسار کن | |||||
عیبهی اسرار نبی بد علی | روی سوی عیبهی اسرار کن | |||||
گر نشنوده است که کرار کیست | روی بر آن صاین کرار کن | |||||
همبر با دشت مدان کوه را | فکرت را حاکم و معیار کن | |||||
ورت همی باید شو کوه را | بشکن و با هامون هموار کن | |||||
لعنت بر هر که چنین غدر کرد | لعنت بر جاهل غدار کن |