ناصر خسرو (قصاید)/مر جان مرا روان مسکین
ظاهر
مر جان مرا روان مسکین | دانی که چه کرد دوش تلقین؟ | |||||
گفتا چو ستور چند خسپی | بندیش یکی ز روز پیشین | |||||
بنگر که چه کردهای به حاصل | زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟ | |||||
بسیار شمرد بر تو گردون | آذارو دی و تموز و تشرین | |||||
بنگر که چو شنبلید گشته است | آن لالهی آبدار رنگین | |||||
وان عارض چون حریر چینی | گشته است به فام زرد و پرچین | |||||
شاهین زمانه قصد تو کرد | بربایدت این نفایه شاهین | |||||
تنین جهان دهان گشادهاست | پرهیز کن از دهان تنین | |||||
جان و تن تو دو گوهر آمد | یکی زبرین دگر فرودین | |||||
بر گوهر خانگی مبخشای | بخشای بر آن غریب مسکین | |||||
رفتند به جمله یار کانت | بپسیچ تو راه را، و هلا، هین! | |||||
زیرا که پل است خر پسین را | در راه سفر خر نخستین | |||||
نو گشته کهن شود علی حال | ور، نیست مگر که کوه شروین | |||||
آن کودک همچو انگبین شد | آمد پیری ترش چو رخپین | |||||
بالین سر از هوس تهی کن | بر بستر دین بهوش بنشین | |||||
آئین تنت همه دگر شد | تو نیز به جان دگر کن آئین | |||||
زین صورت خوب خویش بندیش | با هفت نجوم همچو پروین | |||||
چشم و دهن و دو گوش و بینی | پروین تو است، خود همی بین | |||||
این صورت خوب را نگهدار | تا نفگنیش به قعر سجین | |||||
غافل منشی ز دیو و برخوان | بر صورت خویش سورةالتین | |||||
زی حرب تو آمده است دیوی | بدفعل تر از همه شیاطین | |||||
آن این تن توست، ازو حذر کن | وز مکر و فریب این به نفرین | |||||
زین دیو نکال اگر ستوهی | بر مرکب دینت برفگن زین | |||||
از عهد و وفا زه و کمان ساز | از فکرت و هوش تیر و ژوپین | |||||
یاری ندهد تو را بر این دیو | جز طاعت و حب آل یاسین | |||||
گرد دل خود ز دوستیشان | بر دیو حصار ساز و پرچین | |||||
در باغ شریعت پیمبر | کس نیست جز آل او دهاقین | |||||
زین باغ نداد جز خس و برگ | دهقان هرگز بدین مجانین | |||||
زیرا که خرند و خر نداند | مر عنبر و عود را ز سرگین | |||||
بشتاب و بجوی راه این باغ | گر نیست مگر به چین و ماچین | |||||
تین و زیتون ببین در این باغ | وان شهر امین و طور سینین | |||||
ای جان تو را به باغ دهقان | از علم و عمل جمال و تزیین | |||||
در باغ شو و کنار پر کن | از دانه و میوه و ریاحین | |||||
برگ و خس و خار پیش خر کن | شمشاد و سمن تو را و نسرین | |||||
بر «حدثنا» مباش فتنه | بر سخته ستان سخن به شاهین | |||||
فرعون لعین بیخرد را | بر موسی دور خویش مگزین | |||||
مشک تبتی به پشک مفروش | مستان بدل شکر تبرزین | |||||
بالینت اگرچه خوب و نرم است | سر خیره منه به زیر بالین | |||||
گوئی که فلان فقیه گفتهاست | آن فخر و امام بلخ و بامین | |||||
کاین خلق خدای را ببینند | بر عرش به روز حشر همگین | |||||
وان کو نه بر این طریق باشد | او کافر و رافضی است و بیدین | |||||
ای تکیه زده بر این در از جهل | بر خیره شده عصای بالین | |||||
من پیشرو تو را نگویم | چیزی که فزایدت ز من کین | |||||
لیکن رود این مرا همانا | کاشتر بکشم به تیغ چوبین | |||||
ای حجت بقعت خراسان | با دیو مکن جدال چندین | |||||
در دولت فاطمی بیاگن | دیوانت به شعر حجت آگین | |||||
تا نور برآورد ز مغرب | تاویل نماز بامدادین |