ناصر خسرو (قصاید)/مرد چون با خویشتن شمار کند
ظاهر
مرد چون با خویشتن شمار کند | داند کاین چرخ می شکار کند | |||||
مار جهان را چو دید مرد به دل | دست کجا در دهان مار کند؟ | |||||
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم | پشت نباید که زیر بار کند | |||||
سفله جهان، بیوفاست ای بخرد | با تو کجا بیوفا قرار کند؟ | |||||
سوی گل او اگر تو دست بری | دست تو را خار او فگار کند | |||||
خار بدان گل چننده قصد کند | گرچه همی او نه قصد خار کند | |||||
یار بد تو اگر تو چند بدو | بد نکنی با تو خار خار کند | |||||
بر سر خود چون فگند خاک، تو را | باک ندارد که خاکسار کند | |||||
دوستی خوار گشته را مطلب | زانکه تو را گشته خوار خوار کند | |||||
دست سیاه و درشت و گنده کند | هرکه همی دست درشخار کند | |||||
چرخ یکی آسیاست بر سر تو | روز و شبان زین همی مدار کند | |||||
هرکه در این آسیا بماند دیر | روی و سر خویش پرغبار کند | |||||
گرچه تو خفتهستی آسیای جهان | هیچ نخسپد همی و کار کند | |||||
گاه یکی را ز چه به گاه برد | گاه یکی را ز گه بهدار کند | |||||
گاه چو دشمنت در بلا فگند | گاه چو فرزند در کنار کند | |||||
نشمرد افعال او مهندس اگر | چند به صد سالیان شمار کند | |||||
این نه فلک میکند کز این سخنان | اهل خرد را همی خمار کند | |||||
کار کن است این فلک به عمر همی | کار به فرمان کردگار کند | |||||
کار خداوند کار خود نکند | بلکه همه کار پیشکار کند | |||||
بی درو روزن یکی حصار است این | بی درو روزن یکی حصار کند؟ | |||||
روی فلک را همی به در و گهر | این شب زنگی چرا نگار کند؟ | |||||
در فلک را ببرد صبح، مگر | صبح همی با فلک قمار کند | |||||
گرد معصفر نگر که وقت سحر | زود همی چرخ برعذار کند | |||||
در درمی زر نگر که صبح همی | با شب یا زنده کارزار کند | |||||
این فلک روزگار خواره چنین | چند چه گوئی که روزگار کند؟ | |||||
صانع قادر هگرز بیغرضی | گنبد گردان و کار و بار کند؟ | |||||
وانگه بر کار کن ستور همه | مردم را میر و کاردار کند؟ | |||||
مرد در این تنگ راه ره نبرد | گر نه خرد را دلیل و یار کند | |||||
جز که ز بهر من و تو مینکند | آنکه همی در شاهوار کند | |||||
نیست خبر گاو را ازانکه همی | نایرهای عود را چو نار کند | |||||
این و هزاران هزار چیز فلک | بر من و بر تو همی نثار کند | |||||
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟ | گورخر و شیر مرغزار کند؟ | |||||
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف | مرد در این ره یکی چهار کند | |||||
روی به علم و به دین نهد ز جهان | کاین دو به دو جهانش بختیار کند | |||||
گر تو یکی خشک بید بیهنری | علم تو را سرو جویبار کند | |||||
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان | علم ز مستیت هوشیار کند | |||||
علم زدریا تو را به خشک برد | علم زمستانت را بهار کند | |||||
علم دل تیره را فروغ دهد | کند زبان را چو ذوالفقار کند | |||||
جانش از آزار آن جهان برهد | هر که ز دین گرد جان ازار کند | |||||
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را | پای به دین اندر استوار کند |