ناصر خسرو (قصاید)/مردم نبود صورت مردم حکما اند
ظاهر
مردم نبود صورت مردم حکما اند | دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند | |||||
اینها که نیند از تو سزای که و کهدان | مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟ | |||||
باندوه چرایند شب و روز بمانده | از چون و چرا زانکه ستوران چرااند | |||||
این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی | این خلق بداندیش کزین گونه جرااند | |||||
در عالم انسانی مردم چو نبات است | اینها چون ریاحیناند آنها چو گیااند | |||||
در دست شه اینها سپرغمند کماهی | در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند | |||||
گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت | آنهات گزینند که بر ما امرااند | |||||
دانا بر من کیست جز آنها که در امت | خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟ | |||||
ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد | میمون خلفااند و بر امت خلفااند | |||||
آنها که به تایید الهی به ره دین | اندر شب گم راهی اجرام سمااند | |||||
آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل | مردان و زنان جمله عبیداند و امااند | |||||
آنها که به تقدیر جهان داور ما را | از درد جهالت به نکو پند شفااند | |||||
آنها که جهان را به چراغی که خداوند | بفروختش اندر شب دین روی ضیااند | |||||
آنها که گوااند بر این خلق و برایشان | زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند | |||||
آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را | از حوض جد خویش و نیا آب سقااند | |||||
آنها که گه حمله به تایید الهی | چون ما ز ستوران چراینده جدااند | |||||
آنها که بریشان ما را همه هموار | میراث نیاییم که میراث نیااند | |||||
آنها که چو محراب شریفند و مقدم | دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند | |||||
حجاج و کریمان و حکیمان جهانند | ویشان به ره حکمت قبلهی حکمااند | |||||
کعبهی شرف و علم خفیات کتاب است | ویشان به مثل کعبهی رکناند و صفااند | |||||
زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است | گویا به صلاح گرهی کز صلحااند | |||||
بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک | نه اهل ولااند مثل باد بلااند | |||||
کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق | آنها که نبینند نه از اهل ولااند | |||||
کوهی که برو چشمهی پاک آب حیات است | نخچیر درو ممن و کبگان علمااند | |||||
کوهی است به یمگان که بینند گروهیش | کز چشم حقیقت سپر سر صفااند | |||||
کوهی که درو نور الهی است جواهر | آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟ | |||||
زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد | کز کوردلی شیفته برادر فنااند | |||||
آن است مرا کز دل با من به مرا نیست | آنها نه مرااند که با من به مرااند | |||||
در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست | پاکیزه که بیهیچ مرااند مرااند | |||||
مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را | اینها نه سزااند که بیقدر و بهااند | |||||
از عدل و صواب است بقا زاده و اینها | نه اهل بقااند که بر جور و خطااند | |||||
پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟ | زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند | |||||
عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ | آنند رها کز در این شهره عطااند | |||||
گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت | بنگر به بصیرت که در اینجا بصرااند | |||||
وانها که ندانند به طاعت حق روزی | بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند | |||||
یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر | چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟ | |||||
اینها که همی دشمن اولاد رسولند | از مادر اگر هرگز نایند روااند | |||||
دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس | گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند | |||||
دانم که بدین فعل که میبینم هر چند | گویند تو راایم حقیقت نه تورااند | |||||
آنها که تورااند ز فعل بد اینها | درمانده و دل خسته و با درد و بکااند | |||||
دانند که در عالم دین شهره لوایی است | پنهان شده در سایهی این شهره لوااند | |||||
آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب | از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند | |||||
تا جای پدر باز ستانند ز دیوان | اینها که سزای صلواتاند و ثنااند | |||||
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر | اولاد پیمبر حکم روز قضااند | |||||
این قوم که این راه نمودند شما را | زی آتش جاوید دلیلان شمااند | |||||
این رشوت خواران فقهااند شما را | ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند | |||||
از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت | فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند | |||||
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت | نه اهل قضااند بل از اهل قفااند | |||||
بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا | آنند که در دین فقهااند سفهااند | |||||
گر احمد مرسل پدر امت خویش است | جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند | |||||
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم | و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند | |||||
اسلام ردایی ز رسول است و، امامان | از عترت او، حافظ این شهره ردااند | |||||
آنان که فلان است و فلان زمرهی ایشان | نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند | |||||
ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر | در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟ | |||||
ای حجت، میگوی سخنهای به حجت | زیرا که صبایی تو و خصمانت هبااند | |||||
موسی زمان را تو یکی شهره عصایی | وانکه نشناسند که خصمان عقلااند |