ناصر خسرو (قصاید)/مردم اگر این تن ساسیستی
ظاهر
مردم اگر این تن ساسیستی | جز که یکی جانور او کیستی؟ | |||||
جانوران بندهش گشتی اگر | مردم تو جوهر ناریستی | |||||
رمز سخنهای من ار دانیی | قول منت مژده به شادیستی | |||||
وعده نبودیش به ملک ابد | گر گهرش گوهر فانیستی | |||||
نعمت باقی نرسیدی بدو | گر نه از این جوهر باقیستی | |||||
مایه اگر چرخ و طبایع بدی | هیچ نه زادی کس و نه زیستی | |||||
گر تو تن خود را بشناسیی | نیز تو را بهتر ازین چیستی؟ | |||||
خویشتن خود را دانستیی | گرت یکی دانا هادیستی | |||||
گر خبرستیت که تو کیستی | کار جهان پیش تو بازیستی | |||||
بازی گیتی است چرا جستیش | گرت به کردار تو اصلیستی؟ | |||||
دانی اگر بازی، باری، بد است | گر نه، پس آن بازی شادیستی | |||||
گر خبری هست ازین سوی تو | جستن بیشی همه پیشیستی | |||||
جستن پیشیت بفرمودمی | گرت به پیشی در بیشیستی | |||||
لابل بیشی نبود جز به فضل | فضل چه گوئی که چه شهریستی؟ | |||||
هست بسوی تو همانا چنانک | فضل به دانستن تازیستی | |||||
فضل به شعر است تو گوئی، مگر | سوی تو شعر آیت کرسیستی | |||||
شعر تو ژاژست، مگر سوی تو | فضل همه ژاژ درانیستی | |||||
نیست چنین، ور نه بجای قران | شعر و رسالتها صابیستی | |||||
فضل اگر تازی بودی و شعر | راوی تو همبر مقریستی | |||||
فضل به تاویل قران است و مرد | داندی ار مغزش صافیستی | |||||
تاویل بالله نمودی تو را | رهبرت ار مصحف کوفیستی | |||||
آرزوی خواند قرآنت نیست | جز که مگر نام تو قاریستی | |||||
خواندن بیمعنی نپسندیی | گر خردت کامل و وافیستی | |||||
خیره شدستم ز تو گویم مگر | مذهب تو مذهب طوطیستی | |||||
فوطه بپوشیی تا عامه گفت | «شاید بودن کاین صوفیستی» | |||||
گرت به فوطه شرفی نو شدی | فوطهفروش تو بهشتیستی | |||||
راه نبینی تو و گوئی دلت | رانده مگر در شب تاریستی | |||||
راست همی گویم بر من مکن | روی ترش گوئی تیزیستی | |||||
رنگ نیابی همی از علم و بوی | گوئی نه چشم و نه بینیستی | |||||
روی نیاری بسوی شهر علم | گوئی مسکنت به وادیستی | |||||
ز آب خرد خشک نگشتی زبانت | گرت یکی مشفق ساقیستی | |||||
ز آب خرد گر خبرستی تو را | میل تو زی مذهب شاعیستی | |||||
گر برسیدی به لبت آب من | آب تو نزدیک تو دردیستی | |||||
بندهی جهلی و بمانده بدانک | جان تو را جهل زغاریستی | |||||
گر نبدی فضل خدا و رسول | کی ز کسی طاعت و نیکیستی | |||||
این سخن ای غافل کی گفتمی | گرنه چنین محکم و عالیستی؟ | |||||
نه سخن خوب و نه پند و نه علم | کس نه مزکی و نه قاضیستی | |||||
زینت سالی کنم ار یارمی | پاسخ اگرت از دل یاریستی | |||||
دانی گر هیچ نبودی رسول | خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟ | |||||
وانگه کس برده نگشتی ز خلق | نه نکبستی و نه شادیستی؟ | |||||
در خلل ظلمت بودی اگر | خلق ز پیغمبر خالیستی؟ | |||||
اینت بسنده است، اگر خواهیی | بشمرمی برتر ازین بیستی | |||||
نیست تو را طاقت این پند سخت | هستی اگر، نفس تو زاکیستی |