ناصر خسرو (قصاید)/مانده به یمگان به میان جبال
ظاهر
مانده به یمگان به میان جبال | نیستم از عجز و نه نیز از کلال | |||||
یکسره عشاق مقال منند | در گه و بیگه به خراسان رجال | |||||
وز سخن ونامهی من گشت خوار | نامهی مانی و نگارش نکال | |||||
نام سخنهای من از نثر و نظم | چیست سوی دانا؟ سحر حلال | |||||
گر شنوندی همی اشعار من | گنگ شدی ربه و عجاج لال | |||||
ور به زمین آمدی از چرخ تیر | برقلم من شده بودی عیال | |||||
ور به گمان است دل تو درین | چاشنیم گیر چه باید جدال؟ | |||||
جز سخن من ز دل عاقلان | مشکل و مبهم را نارد زوال | |||||
خیره نکردهاست دلم را چنین | نه غم هجران و نه شوق وصال | |||||
عشق محال است نباشد هگرز | خاطر پرنور محل محال | |||||
نظم نگیرد به دلم در غزل | راه نگیرد به دلم بر غزال | |||||
از چو منی صید نیابد هوا | زشت بود شیر شکار شگال | |||||
نیست هوا را به دلم در مقر | نیست مرا نیز به گردش مجال | |||||
دل به مثل نال و هوا آتش است | دور به از آتش سوزنده، نال | |||||
نیست بدین کنج درون نیز گنج | نامدم اینجای ز بهر منال | |||||
مال نجستهاست به یمگان کسی | زانکه نبوده است خود اینجای مال | |||||
نیز در این کنج مرا کس نبود | خویش و نه همسایه و نه عم و خال | |||||
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو | گفت مرا بختم از اینجا «تعال» | |||||
با دل رنجور در این تنگ جای | مونس من حب رسول است و آل | |||||
چشم همی دارم تا در جهان | نو چه پدید آید از این دهر زال | |||||
گر تو نی آگاهی از این گند پیر | منت خبر گویم از این بد فعال | |||||
سیرت او نیست مگر جادوی | عادت او نیست مگر کاحتیال | |||||
تاج نهد بر سرت، آنگاه باز | خرد بکوبدت به زیر نعال | |||||
بیهنرت گر بگزیند چو زر | بیگنهت خوار کند چون سفال | |||||
گر نه همی با ما بازی کند | چند برون آردمان چون خیال؟ | |||||
زید شده تشنه به ریگ هبیر | عمرو شده غرقه در آب زلال | |||||
رنجه زگرمای تموز آن و، این | خفته و آسوده به زیر ظلال | |||||
ازچه کند دهر جز از سنگ سخت | ایدون این نرم و رونده رمال؟ | |||||
وز چه پدید آورد این زال را؟ | جز که ازین دخترکی با جمال | |||||
دیر نپاید به یکی حال بر | این فلک جاهل بیخواب و هال | |||||
زود بگرداند اقبال و سعد | زان ملک مقبل مسعود فال | |||||
مهتر و کهتر همه با او به خشم | عالم و جاهل همه زو نال نال | |||||
نیست کسی جز من خشنود ازو | نیک نگه کن به یمین و شمال | |||||
کیست جز از من که نشد پیش او | روی سیه کرده به ذل سال؟ | |||||
راست که از عادتش آگه شدم | زان پس بر منش نرفت افتعال | |||||
ای رهی و بندهی آز و نیاز | بوده به نادانی هفتاد سال | |||||
یک ره از این بندگی آزاد شو | ای خر بدبخت، برآی از جوال | |||||
گرت نباید که شوی زار و خوار | گوش طمع سخت بگیر و بمال | |||||
دست طمع کرده میان تو را | پیش شه و میر دو تا چون دوال | |||||
سیل طمع برد تو را آبروی | پای طمع کوفت تو را فرق و یال | |||||
ذل بود بار نهال طمع | نیک بپرهیز از این بد نهال | |||||
کم خور و مفروش به نان آبروی | سنگ خور از ننگ و سفال سکال | |||||
زشت بود بودن آزاده را | بندهی طوغان و عیال ینال | |||||
شرم نداری همی از نام زشت | بر طمع آنکه شوی خوب حال؟ | |||||
من نشوم گر بشود جان من | پیش کسی کهش نپسندم همال | |||||
بلخ تو را دادم و یمگان ستد | وین درهی تنگ و جبال و تلال | |||||
چون ز تو من باز گسستم ز من | بگسل و کوتاه کن این قیل و قال | |||||
دست من و دامن آل رسول | وز دگران پاک بریدم حبال | |||||
از پس آن کس که تو خواهی برو | نیست مرا با تو جدال و مقال | |||||
فصل کند داوری ما به حشر | آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال | |||||
فردا معلوم تو گردد که کیست | پیش خدا از تو و من بر ضلال | |||||
بد چه سگالی که فرومایگی است | خیره بر این حجت نیکو سگال |