ناصر خسرو (قصاید)/غریبی می چه خواهد یارب از من؟
ظاهر
غریبی می چه خواهد یارب از من؟ | که با من روز و شب بسته است دامن | |||||
غریبی دوستی با من گرفتهاست | مرا از دوستی گشتهاست دشمن | |||||
ز دشمن رست هر کو جست لیکن | از این دشمن بجستن نیست رستن | |||||
غریبی دشمنی صعب است کز تو | نخواهد جز زمین و شهر و مسکن | |||||
چو خان و مان بدو دادی بخواهد | به خان و مانت چون دشمن نشستن | |||||
بجز با تو نیارامد چو رفتی | کسی دشمن کجا دیدهاست از این فن؟ | |||||
چو با من دشمن من دوستی جست | مرا ز انده کهن زین گشت نو تن | |||||
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم | چو بیرون زو دگر کس نیست با من | |||||
به سند انداخت گاهم گه به مغرب | چنین هرگز ندیدهستم فلاخن | |||||
ندیدهاست آنکه من دیدم ز غربت | به زیر دسته سرمهی کرده هاون | |||||
غریبی هاون مردان علم است | ز مرد علم خود علم است روغن | |||||
ازین روغن در این هاون طلب کن | که بیروغن چراغت نیست روشن | |||||
وگر چون ترب بیروغن شدهستی | بخیره ترب در هاون میفگن | |||||
نگردد مرد مردم جز به غربت | نگیرد قدر باز اندر نشیمن | |||||
نهال آنگه شود در باغ برور | که برداریش از آن پیشینه معدن | |||||
تواند سنگ را هرگز بریدن | اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟ | |||||
به جام زر بر دست شه آید | مروق می چو بیرون آید از دن | |||||
به شهر و برزن خود در چه یابی | جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟ | |||||
به خانه در زنور قرص خورشید | همان بینی که در تابد ز روزن | |||||
اگر مر روز رامیدید خواهی | سر از روزن برون بایدت کردن | |||||
چو جان درتن خرد دردل نهفته است | به آمختن ز دل برکن نهنبن | |||||
اگر خواهی که بوی خوش بیابی | به مشک سوده در باید دمیدن | |||||
دل از بیهوده خالی کن خرد را | به دستهی سیر در خوش نیست سوسن | |||||
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی | بباید رفت بام و بوم گلشن | |||||
چنان باشد سخن در مغز جاهل | چو در ریزی به خم گوز ارزن | |||||
اگر سوسن همی خواهی نشاندن | نخست از جای سوسن سیر برکن | |||||
چرا با جام می می علم جوئی؟ | چرا باشی چو بوقلمون ملون؟ | |||||
نشاید بود گه ماهی و گه مار | گلیم خر به زر رشته میاژن | |||||
اگر گردن به دانش داد خواهی | ز جهل آزاد باید کرد گردن | |||||
به پیش دن درون دانش چهجوئی؟ | تو را دن به، به گرد دن همی دن | |||||
چو میدانی کهت از خم گوز ناید | به طمع گوز خم را خیره مشکن | |||||
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما | نباید بید و سنجد را فگندن | |||||
بخندد هوشیار از حکمت مست | هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟ | |||||
به نزد عقل حکمت را ترازوست | ز یک من تا هزاران بار صد من | |||||
اگر نادان خریدار دروغ است | تو با نادان مکن همواره هیجن | |||||
نشاید کرد مر هشیار دل را | به باد بیخرد بر باد خرمن | |||||
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است | به نزد عامه، هندوی برهمن | |||||
نه سور است ارچه همچون سور از دور | پر از بانگ است و انبوه است شیون | |||||
نیابد فضل و مزد روزهداران | برهمن، گرچه چون روزه است لکهن | |||||
به پیش تیغ دنیا مرد دینی | جز از حکمت نپوشد خود و جوشن | |||||
به حکمت شایدت مر خویشتن را | هم اینجاست در بهشت عدن دیدن | |||||
چو در پیدا نهانی را ببینی | بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن | |||||
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟ | نه مشک است و نه کافور و نه چندن | |||||
در این پیدا نهانی را چو دیدی | برون رفت اشترت از چشم سوزن | |||||
چو گلشن را نمیبینی نیاری | همی بیرون شد از تاریک گلخن | |||||
نمییاری ز نادانی فگندن | گلیم خر به وعدهی خز ادکن | |||||
از این دریای بیمعبر به حکمت | ببایدت، ای برادر، می گذشتن | |||||
ز حکمت خواه یاری تا برآئی | که ماندهستی به چاه اندر چو بیژن | |||||
از این تاریک چه بیرون شدن را | ز مردان مرد باید وز زنان زن | |||||
چو قصد شعر حجت کرد خواهی | به فکرت دامن دل در کمر زن |