ناصر خسرو (قصاید)/شادی و جوانی و پیشگاهی
ظاهر
شادی و جوانی و پیشگاهی | خواهی و ضعیفی و غم نخواهی | |||||
لیکن به مراد تو نیست گردون | زین است به کار اندرون تباهی | |||||
خواهی که بمانی و هم نمانی | خواهی که نکاهی و هم بکاهی | |||||
چونان که فزودی بکاهی ایراک | بر سیرت و بر عادت گیاهی | |||||
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در | جوئیم همی تخت و گاه شاهی | |||||
در چاه گه و شه چگونه باشد؟ | نشنود کسی پادشای چاهی | |||||
ای در طلب پادشاهی، از من | بررس که چه چیز است پادشاهی | |||||
بر خوی ستوران مشو به که بر | بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟ | |||||
مردم چو پذیرای دانش آمد | گردنش بدادند مور و ماهی | |||||
چون گشت به دانش تمام آنگه | گردن دهدش چرخ و دهر داهی | |||||
دانش نبود آنکه پیش شاهان | یکتاه قدت را کند دوتاهی | |||||
این آز بود، ای پسر، نه دانش | یکباره چنین خر مباش و ساهی | |||||
درویشی اگر بیتمیز و علمی | هرچند که با مال و ملک و جاهی | |||||
آن علم نباشد که بر سپیدی | به همانش نبشته است با سیاهی | |||||
علم آن بود، آری، که مردم آن را | برخواند از این صنعت الهی | |||||
این علم اگر حاضر است پیشت | یزدان به تو داده است پیشگاهی | |||||
ور نیستی آگاه ازین بجویش | زیرا که کنون بر سر دوراهی | |||||
پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز | سرمایه نکرده است هیچ لاهی | |||||
مشغول مشو همچو این ستوران | از علم الهی بدین ملاهی | |||||
دین است سر و این جهان کلاه است | بیسر تو چرا در غم کلاهی | |||||
با مال و سپاهی ز دین و دانش | هرچند که بیمال و بیسپاهی | |||||
ور دانش و دین نیستت به چاهی | هرچند که با تاج و تخت و گاهی | |||||
ای مانده به کردار خویش غافل | از امر الهی و از نواهی | |||||
از جهل قویتر گنه چه باشد؟ | خیره چه بری ظن که بیگناهی؟ | |||||
از علم پناهی بساز محکم | تا روز ضرورت بدو پناهی | |||||
پندی بده ای حجت خراسان | روشن که تو بر چرخ فضل ماهی | |||||
هرچند که از دهر با سفاهت | با ناله و با درد و رنج و آهی | |||||
زیرا که تو در شارسان حکمت | با نعمت و با مال و دست گاهی |