ناصر خسرو (قصاید)/شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است
ظاهر
شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است | زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است | |||||
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد | با شاخ جهان بیهده شورید نیارست | |||||
با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر | ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است | |||||
چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش | اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟ | |||||
کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه | گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است | |||||
احسان و وفای تو به حدی است بس اندک | لیکن حسد و مگر تو بیحد و کنار است | |||||
صندوقچهی عدل تو مانده است به طرطوس | دستارچهی جور تو در پیش کنار است | |||||
نشگفت که من زیر تو بیخواب و قرارم | هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است | |||||
پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز | همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست | |||||
ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار | چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست | |||||
ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد | این نیست سرای تو که این راه گذار است | |||||
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا، | امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است | |||||
اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی | تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است | |||||
گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا | از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است | |||||
ای مانده در این راهگذر، راحلهای ساز | از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است | |||||
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار | با بار گران خفتن از اخلاق حمار است | |||||
بیهیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان | بیهیچ گنه بند کشیدن دشوار است | |||||
بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند | بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟ | |||||
پربند حصاری است روان تنت روان را | در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است | |||||
گر بند و حصار از قبل دشمن باید | چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟ | |||||
این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است | وین جان خردمند یکی میش نزار است | |||||
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی | گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است | |||||
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک | رفتن به مراد و سپس چاکر عار است | |||||
دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک | هرچند پر از نقش نوار است نوار است | |||||
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ | وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است | |||||
نینی که تو بر اشتر تن شهره سواری | و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است | |||||
زین اشتر بیباک و مهارش به حذر باش | زیرا که شتر مست و برو مار مهار است | |||||
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر | مر باز خرد را ادب و فضل شکار است | |||||
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک | جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است | |||||
در سایهی دین رو که جهان تافته ریگ است | با شمع خرد باش که عالم شب تار است | |||||
بشکن به سر بیخردان در به سخن جهل | زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است | |||||
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت | بگزار حق علم گرت دست گزار است | |||||
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است | دریای سخن را سخن پند بخار است | |||||
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت | با این دل چون قار تو را جای وقار است؟ | |||||
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد | گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است | |||||
خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست | زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است | |||||
آن سر که به زیر کله و از بر تخت است | در مرتبه دور است از آن سر که به دار است | |||||
اندر خور افسر شود از علم به تعلیم | آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است | |||||
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر | کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است | |||||
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک | دشنام مثل چون درم دیر مدار است | |||||
دم بر تو شمردهاست خداوند ازیراک | فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است | |||||
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک | او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است | |||||
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی | کان را به حرم در کند از مزد هزار است | |||||
بشناس حرم را که هم اینجا به در توست | با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟ | |||||
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز | زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است | |||||
زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد | کم بیش شود زری کان با غش وبار است |