پرش به محتوا

ناصر خسرو (قصاید)/سفله جهانا چو گرد گرد بنائی

از ویکی‌نبشته
ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو
(سفله جهانا چو گرد گرد بنایی)
  سفله جهانا چو گرد گرد بنایی هم بسر آئی اگر چه دیر بپایی  
  گرچه سرای بهایمی، حکما را تو نه سرایی چو بی‌گمان بسر آئی  
  شهره سرایی و استوار ولیکن چون بسر آئی همی نه شهره سرایی  
  جود خدای است علت تو و، ما را سوی حکیمان تو از خدای عطایی  
  گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست سوی من الفنج گاه علم و بقایی  
  آنکه بداند چگونگیت بداند شهره سرایا که تو ز بهر چرایی  
  وانکه نیابد طریق سوی چراییت از تو چرا جوید آن ستور چرایی  
  دور فنایی و سوی عالم باقی معدن و الفنج‌گاه توشه‌ی مایی  
  راست رجایی و نغز کار ولیکن راست بخواهی پر از فریب و رجایی  
  صحبت تو نیستم به کار ازیراک صحبت آن را که‌ت او شناخت نشایی  
  دانا ما را پیسکان تو خواند گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشایی  
  دنیا، پورا، تو را عطای خدای است گر تو خریدار مذهب حکمایی  
  چون بروی تو عطاش با تو نیاید پس تو چه بردی از این عطای خدایی؟  
  گرنه همی ساید این عطای مبارک تو که عطا یافتی ز بهر چه سایی؟  
  آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست معدن فضل است و اصل بار خدایی  
  نیک نگه کن در این عطا و بیندیش تا که تو، این عطا تو راست، کرایی  
  سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن تا که همی خود کجا روی و کجایی  
  دهر تو را می به یشک مرگ بخاید چاره‌ی جان ساز، خیره ژاژ چه خایی؟  
  چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت خویشتن از مرگ و یشک او بربایی  
  گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی عالم دیگر اگر دوباره نزایی  
  هیچ میندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوایی  
  بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه گرت بباید ز تنگ و بند رهایی؟  
  جز که جسد را همی ندانی ترسم زنگ جهالت ز جانت چو بزدایی؟  
  مادر تو خاک و آسمان پدر توست در تن خاکی نهفته جان سمایی  
  نیک بیندیش تا همی که کند جفت با سبک باقی این گران فنایی  
  جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت چون به میانشان فگند خواست جدایی؟  
  آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟ وانکه بمیراندت چراش ستایی؟  
  گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟ گر نه ازین بارنامه جست و روایی  
  ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟ عقل چه دارد در این حدیث گوایی؟  
  رای تو را راه نیست در سخن من گر تو به راه قیاس و مذهب رایی  
  جز که مرا و لجاج نیست تو را علم شرم نداری ازین مری و مرایی؟  
  بند خدای است مشکلات و توزین بند روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی  
  دست خداوند خویش را چو ندانی بسته‌ی او را تو پس چگونه گشایی؟  
  اینکه قران است گنج علم خدای است چونکه سوی گنج‌بان او نگرایی؟  
  هرچه جز از خازن خدای ستانی جمله سال است و خواری است و گدایی  
  هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند بیهده باشدش کرد قصد سقایی  
  گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی من بکنم سوی اوت راه‌نمایی  
  زیر لوای خدای جای بیابی گر بنمایی مرا کز اهل لوایی  
  اهل عبا یکسره لوای خدایند سوی تو، گر دوستدار اهل عبایی  
  حیدر زی ما عصای موسی دور است موسی ما را جز او که کرد عصایی؟  
  آنچه علی داد در رکوع فزون بود زانکه به عمری بداد حاتم طایی  
  گر تو جز او را به جای او بنشاندی والله والله که بر طریق خطایی  
  جغدک را چون همای نام نهادی ناید هرگز ز جغد شوم همایی  
  لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است روز و شب از گمرهی به رنج و بلایی  
  آل رسول خدای خبل خدایند چونش گرفتی زچاه جهل برآئی  
  بر دل و جان تو نور عقل بتابد چون تو ز دل زنگ جهل را بمحایی  
  نور هگرز اندر آینه نفزاید تا تو ز دانش همی درو نفزایی  
  کان و مکان شفا قران کریم است چونکه تو بیمار از این مکان شفایی؟  
  زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل در طلب اسپ و طیلسان و ردایی  
  مرد به حکمت بها و قیمت گیرد زیب زنان است ششتری و بهایی  
  ور تو حکیمی بیار حجت و معقول زرد مکن سوی من رخان لکایی  
  پند ده ای حجت زمین خراسان مر عقلا را که قبله‌ی عقلایی  
  قبله‌ی علمی و در زمین خراسان زهد به جای است و علم تا تو بجایی  
  تا تو به دل بنده‌ی امام زمانی بنده‌ی اشعار توست شعر کسایی