ناصر خسرو (قصاید)/دیر بماندم در این سرای کهن من
ظاهر
دیر بماندم در این سرای کهن من | تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن | |||||
خسته ازانم که شست سال فزون است | تا به شبانروزها همی بروم من | |||||
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود | گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن | |||||
خویشتن خویش را رونده گمان بر | هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن | |||||
گشتن چرخ و زمانه جانوران را | جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن | |||||
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد | کو بستاند ز تو کلند به سوزن | |||||
جستم من صحبتش ولیکن از این کار | سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن | |||||
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت | دست نبایدت با زمانه پسودن | |||||
نو شدهای،نو شده کهن شود آخر | گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن | |||||
گرت جهان دوست است دشمن خویشی | دشمن تو دوست است دوست تو دشمن | |||||
گر بتوانی ز دوستی جهان رست | بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟ | |||||
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید | سوخته بادش به هردو عالم خرمن | |||||
دوستی این جهان نهنبن دلهاست | از دل خود بفگن این سپاه نهنبن | |||||
مسکن تو عالمی است روشن وباقی | نیست تو را عالم فرودین مسکن | |||||
شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب | با دل روشن به سوی عالم روشن | |||||
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت | علم و عمل بایدت فتیله و روغن | |||||
در ره عقبی بهپای رفت نباید | بلکه به جان و به عقل باید رفتن | |||||
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان | دامن با آستینت برکش و برزن | |||||
توشهی تو علم و طاعت است در این راه | سفره دل را بدین دو توشه بیاگن | |||||
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر | جای ستم نیست آن و گر بزی و فن | |||||
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار | تخم خس و خار در زمین مپراگن | |||||
بار گران بینمت، به توبه و طاعت | بار بیفگن، امل دراز میفگن | |||||
کردهاست ایزد زلیفنت به قران در | عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن | |||||
جمله رفیقانت رفتهاند و تو نادان | پست نشستهستی و کنار پر ارزن | |||||
گوئی بهمان زمن مهست و نمردهاست | آب همی کوبی ای رفیق به هاون | |||||
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر | چند جوانان برون شدند ز برزن | |||||
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب | زنده بماندی به گیتی از پس مذن | |||||
راست نیاید قیاس خلق در این باب | زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن | |||||
علم اجلها به هیچ خلق نداده است | ایزد دانای دادگستر ذوالمن | |||||
خلق همه یسکره نهال خدایاند | هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن | |||||
دست خداوند باغ و خلق دراز است | بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن | |||||
خون بناحق نهال کندن اوی است | دل ز نهال خدای کندن برکن | |||||
گر نپسندی هم که خونت بریزند | خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟ | |||||
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت | جستن گیری گلاب و شکر و چندن | |||||
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی | زاتش دوزخ که نیستش در و روزن | |||||
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی | راست همی کن نگار خانه و گلشن | |||||
راست چگونه شودت کار، چو گردون | راست نهادهاست بر تو سنگ فلاخن | |||||
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو | زان سو و زین سو گیا همی خور و میدن | |||||
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو | روزی ده ره دنان دنان به سوی دن | |||||
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه | جز که تو را این مثل نشاید گفتن | |||||
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز | دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟ | |||||
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور، | گلشن او را به دود خمر چو گلخن | |||||
معدن علم است دل چرا بنشاندی | جور و جفا را در این مبارک معدن؟ | |||||
چون نبود دلت نرم سود ندارد | با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن | |||||
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک | سور نباشد نکو به برزن شیون | |||||
بررس نیکو به شعر حکمت حجت | زانکه بلند و قوی است چون که قارن | |||||
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت | بر دل و جان لطیف خویش بیاژن |