ناصر خسرو (قصاید)/دوش تا هنگام صبح از وقت شام
ظاهر
دوش تا هنگام صبح از وقت شام | برکف دستم ز فکرت بود جام | |||||
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ | چون شه رومی فروشد سوی شام | |||||
همچو دو فرزند نوحاند ای عجب | روز همچون سام و تیره شب چو حام | |||||
شب هزاران در در گیسو کشید | سرخ و زرد و بینظام و با نظام | |||||
کس عروسی در جهان هرگز ندید | گیسوش پرنور و رویش پر ظلام | |||||
جز که بدکردار کس بیدار نه | کس چنین حالی ندید ای وای مام | |||||
روی این انوار عالم سوی ما | بر مثال چشمهای بیمنام | |||||
گفتیی هر یک رسول است از خدای | سوی ما و نورهاشان چون پیام | |||||
این زبانهای خدایاند، ای پسر | بودنیها زین زبانها چون کلام | |||||
نشنود گفتارهاشان جز کسی | کهش خرد بگشاد گوش دل تمام | |||||
قول بیآواز را چون بشنوی؟ | چون ندیدی رفتن بیپای و گام | |||||
گر همی عاصی نگوید عاصیم | بر زبان، فعلش همی گوید مدام | |||||
بر کف جاهل همی گوید نبید | در بر فاسق همی گوید غلام | |||||
قول چون خرما و همچون خار فعل | این نه دین است این نفاق است، ای کرام | |||||
من که نپسندم همی افعال زشت | جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟ | |||||
گر به دین مشغول گشتم لاجرم | رافضی گشتم و گمراه نام | |||||
دست من گیر ای اله العالمین | زین پر آفت جای و چاه تار پام | |||||
داور عدلی میان خلق خویش | بینیازی از کجا و از کدام | |||||
آنکه باطل گوید از ما برفگن | روز محشر بر سرش ز اتش لگام | |||||
در تعجب مانده بودم زین قبل | تا بگاه صبح بام از گاه شام | |||||
چون سپیدهدم به حکمت برکشید | از نیام نیلگون زرین حسام | |||||
چون ضمیر عاقلان شد روی خاک | وز جهان برخاست آن چون قیر دام | |||||
همچنین گفتم که روزی برکشد | فاطمی شمشیر حق را از نیام | |||||
دین جد خویش را تازه کند | آن امام ابنالامام ابنالامام | |||||
بار شاخ عدل یزدان بوتمیم | آن به حلم و علم و حکم و عدل تام | |||||
جز به راه نردبان علم او | نیستت راهی بر این پرنور بام | |||||
بیبیانش عقل نپذیرد گزاف | زانکه جز به آتش نشاید خورد خام | |||||
خلق را اندر بیان دین حق | او گزارد از پدر وز جد پیام | |||||
جوهر محض الهی نفس اوست | زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام | |||||
سر برآر این دام گنبد را ببین، | ای برادر، گرد گردان بر دوام | |||||
وین زمان را بین که چون همچون نهنگ | بر هلاک خلق بگشاده است کام | |||||
وین سپاه بیکران در یکدگر | اوفتاده چون سگان اندر عظام | |||||
نه ببیند نه بجوید چون ستور | چشم دلشان جز لباس و جز طعام | |||||
جهل و بیباکی شده فاش و حلال | دانش و آزادگی گشته حرام | |||||
باشگونه کرده عالم پوستین | زاد مردان بندگان را گشته رام | |||||
گرت خوش آمد طریق این گروه | پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام | |||||
بر در شوخی بنه شرم و خرد | وانگهی گستاخوار اندر خرام | |||||
چون برآهختی زتن شرم، ای پسر، | یافتی دیبا و اسپ و اوستام | |||||
دهر گردن کی به دست تو دهد | چون تو او را چاکری کردی مدام؟ | |||||
ور سلامت را نمیداد او علیک | پیشت آید بیتکلف بهسلام؟ | |||||
ور بریدستی چو من زیشان طمع | همچو من بنشین و بگسل زین لام | |||||
در تنوری خفته با عقل شریف | به که با جاهل خسیس اندر خیام | |||||
پند حجت را به دانش دار بند | تا تو را روشن شود ایام و نام |