ناصر خسرو (قصاید)/دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی
ظاهر
دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی | اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی | |||||
هنرت باید از آغاز، اگر نه بیهنری | محال باشد جستن بهی و پیش گهی | |||||
کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟ | بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی | |||||
قلم دلیل صلاح است و تیغ رهبر جنگ | تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟ | |||||
قلم نشانهی عقل است و تیغ مایهی جور | یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی | |||||
به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی | وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی | |||||
به تیغ بهتری تو به بتریی دگری است | نگر به حال بدیی دیگری مجوی بهی | |||||
بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی | که زان بهی دگری را نیاوری تبهی | |||||
ازان تهیتر دستی مدان که پر نشود | مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی | |||||
خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی | زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی؟ | |||||
قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش | اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی | |||||
مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود | چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی | |||||
عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی | رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی | |||||
چو سیم و زر و سرب و آهن است و مس مردم | ز ترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی | |||||
قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم | بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی | |||||
قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر | به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی | |||||
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای | دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی | |||||
اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود | چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی | |||||
وگر به لب شکری بیمزه است شکر تو | چو بیمزه است سخنهات همچو آب چهی | |||||
ز جهل بتر زی اهل علم نیست بدی | زهر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی | |||||
ره در حکما گیر و زین عدو بگریز | که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی | |||||
ز عاقلان بگریزی از آنکه گویندت | دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی | |||||
طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب | همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی | |||||
توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟ | ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی | |||||
مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست | به دل چه کینه گرفتی ز من به بیگنهی؟ | |||||
ز گردن و سر من گاه و تخت خویش مساز | چه کردهام من اگر تو سزای تخت و گهی؟ | |||||
فره نجویم بر کس به عدل خرسندم | چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟ | |||||
اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی | به مال سوی تو ناید ز من کمال بهی | |||||
اگر بسنجد با من تو را ترازوی عقل | برون شوی به گواهیی خرد ز مشتبهی | |||||
به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟ | که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی | |||||
اگر گره بگشایی ز قول مرد حکیم | مهی سوی حکما گرچه روی پر گرهی | |||||
مگرد گرد در من، نه من به گرد درت | که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهی | |||||
هنوز پاری پیرار رفتی از پیشم | چرا همی طلبی مر مرا بدین پگهی |