ناصر خسرو (قصاید)/در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
ظاهر
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین | هیچ نارامید این خاطر روشن بین | |||||
گفت: بنگر که چرا مینگرد گردون | به دو صد چشم در این تیره زمین چندین | |||||
خاک را قرصهی خورشید همی درزد | روز تا شام به زر آب زده ژوپین | |||||
وز گه شام بپوشد به سیه چادر | تا به هنگام سحر روی خود این مسکین | |||||
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی | آفرین است روان بر اثر نفرین | |||||
خاک را شوی همین دوست که میزاید | شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین | |||||
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر | به یکی صانع ناید شکر و رخپین | |||||
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید | این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین | |||||
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین | خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین | |||||
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب | کی پدید اید زیتون و نه تین از طین | |||||
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه | نه شود دشت چو زنگار به فروردین | |||||
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی | نه زنی هرگز زاده است بدین آئین | |||||
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان | از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟ | |||||
زن جان است تن تیرهت، با زندان | چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین | |||||
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟ | بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین | |||||
بیگمان گردی اگر نیک بیندیشی | که بدل خفته است این خلق همه همگین | |||||
گر کسی غسلین خورده است به مستی در | تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین | |||||
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن | گل همی جوید یکی و یکی سرگین | |||||
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟ | گرچه در سال بود نیسان با تشرین | |||||
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی | سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین | |||||
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من | سر من جز که سر زانوی من بالین | |||||
ای برادر، به چنین راه درون مرکب | فکرتت باید و از عقل بدو بر زین | |||||
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف | جان دانا نشود بر فلک پروین | |||||
دهر تنین خورنده است بر این مرکب | بایدت جست به صد حیلت از این تنین | |||||
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشویاند | شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین | |||||
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی | چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین | |||||
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان | هر دو را باید کردنت ز دین پرچین | |||||
کیمیای زر دین است بدو زر شو | کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین | |||||
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر | برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین | |||||
تن بیچارهت از این شوی همی یابد | این همه زینت و آرایش و این تحسین | |||||
جفت جان حورالعین هم اندر جان | زانش برطاعت وعده است به حورالعین | |||||
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است | حور ازو یابد در خلد برین تزیین | |||||
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد | در تو می از قبل علم کند تسکین | |||||
مر تو را دین محمد چو دبستان است | دین کند جان تو را زنده و علم آگین | |||||
طلب علمت فرمود رسول حق | گر سفر باید کردن به مثل تا چین | |||||
سوی چین دین من راه بیاموزم | مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین | |||||
آل یاسین مر چین را دومین چین است | تو به چین دومین شو نه بدان پیشین | |||||
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن | تو به چین بودی و ماندهاست تو را ماچین | |||||
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله | خاک را تخم گل و لاله کند رنگین | |||||
چون نمودم که تن و جانت زن و شویاند | عمل و علم پدید آمده زان و زین | |||||
گر همی آرزو آیدت عروسی نو | دین عروست بس و دل خانه و علم آئین | |||||
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است | ناصبی از من ازین است جگر پر کین | |||||
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش | بر سر سوره همی خواند یا و سین | |||||
هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر | باز گردد ز ره کژ به هان و هین | |||||
آب دریا را خورشید بجوشاند | تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین | |||||
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است | بر دل سنگین از پند سزد میتین | |||||
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا | سخن حکمت زر است و خرد شاهین | |||||
جز به تلقین نرهد بیخرد از تقلید | که چراغ است به تقلید درون تلقین | |||||
هر که را آتش تقلید بجوشاند | مرد داناش به تاویل دهد تسکین | |||||
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت | آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین |