ناصر خسرو (قصاید)/در درج سخن بگشای بر پند
ظاهر
در درج سخن بگشای بر پند | غزل را در به دست زهد در بند | |||||
به آب پند باید شست دل را | چو سالت بر گذشت از شست و ز اند | |||||
چو بردل مرد را از دیو گمره | همی بینی فگنده بند بر بند | |||||
بده پندش که بگشاید سرانجام | زبنده بند ملعون دیو را پند | |||||
حرارتهای جهلی را حکیمان | زعلم و پند گفتهستند ریوند | |||||
چو صبرت تلخ باشد پند لیکن | به صبرت پند چون صبرت شود قند | |||||
نخستین پند خود گیر از تن خویش | و گرنه نیست پندت جز که ترفند | |||||
بر آن سقا که خود خشک است کامش | گهی بگری و گه بافسوس برخند | |||||
چه باید پند؟ چون گردون گردان | همه پند است، بل زند است و پازند | |||||
چه داری چشم ازو چون این و آن را | به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟ | |||||
بسنده است ار نباشد نیز پندی | پدر پند تو و تو پند فرزند | |||||
منه دل بر جهان کز بیخ برکند | جهان جم را که او افگند پیکند | |||||
نگر چه پراگنی زان خورد بایدت | که جو خوردهاست آنکو جو پراگند | |||||
ز بیدادی سمر گشتهاست ضحاک | که گویند اوست در بند دماوند | |||||
ستم مپسند از من وز تن خویش | ستم بر خویش و بر من نیز مپسند | |||||
دلت را زنگ بد کردن بخوردهاست | به رندهی تو به زنگ از دل فرورند | |||||
به قرط اندر تو را زین بدکنش تن | یکی دیو عظیم است ای خردمند | |||||
چو در قرطه تو را خود جای غزو است | نباید شد به ترسا و روبهند | |||||
کرا در آستین مردار باشد | کجا یابد رهایش مغزش از گند؟ | |||||
ستم مپسند و نه جهل از تن خویش | که عقل از بهر این دادت خداوند | |||||
به دل بایدت کردن بد به نیکی | چو خر بر جو نباید بود خرسند | |||||
تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست | دل از دنیا همی بر بایدت کند | |||||
نگه کن تا چه کردهستی زنیکی | چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟ | |||||
ز فعل خویش باید ساخت امروز | تو را از بهر فردا خویش و پیوند | |||||
بترس از خجلت روزی که آن روز | ستیهیدن ندارد سود و سوگند | |||||
نماند نور روز از خلق پنهان | اگر تو درکشی سر در قزاگند | |||||
بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن | در این جای سپنجی تا کی و چند؟ | |||||
کز این زندان همی بیرونت خواند | همان کس کاندر این زندانت افگند |