ناصر خسرو (قصاید)/دام است جهان تو، ای پسر، دام
ظاهر
دام است جهان تو، ای پسر، دام | زین دام ندارد خبر دد و دام | |||||
در دام به دانه مباش مشغول | دانهی تو چه چیز است جز می و جام؟ | |||||
خور خوار شدهستی چو مرغ لیکن | ناچاره پشیمان شوی به فرجام | |||||
امید چه داری که کام یابی؟ | در دام کسی کام یابد ای خام؟ | |||||
کامستی اگر پایدی، ولیکن | کامی که نپاید نباشد آن کام | |||||
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟ | کین زود شود چون کمان و چون لام | |||||
جان وام خدای است در تن تو | یک روز ز تو باز خواهد این وام | |||||
گر باز دهی وام او به خوشی، | ور نی بستاند به کام و ناکام | |||||
اندر طلب وام تازیان است | همواره چنین سال و ماه و ایام | |||||
چون با پدرت چاشت خورد گیتی | ناچار خورد با تو ای پسر شام | |||||
خوش است جهان از ره چشیدن | چون شکر و چون شیر و مغز بادام | |||||
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش | زهر است همه چون فروشد از کام | |||||
گیتی چو دو در خانه است، او را | آغاز یکی در، دگر در انجام | |||||
زین در چو در آئی بدان برون شو | در سر چنین گفت نوح با سام | |||||
بیهوده چه داری طمع در این جای | آرام؟ که این نیست جای آرام | |||||
بس بی خطر و خوار کام یابی | زین جای بیاندام و عمر سوتام | |||||
دل را ز جهان بازکش که گیهان | بسیار کشیده است چون تو در دام | |||||
ای بس ملکان را که او فرو خورد | با ملکت و با چاکران و خدام | |||||
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟ | گیرم که توی اردوان و بهرام | |||||
از بهر چه اندر سرای فانی | بردی علم ای خام خیره بر بام؟ | |||||
ناتام در این جایت آوریدند | تا روزی از این جا برون شوی تام | |||||
اسلام دبستان توست و عالم | مانند سرایی است خوش پر اصنام | |||||
در خانهی استاد علم و دینت | پیغمبرت استاد و چوب صمصام | |||||
اسلام دبستان توست، پورا، | بتخانه پر اسپ است و مال و استام | |||||
بنگر که چگونه از این دبستان | بگریخته سوی بتان شد این عام | |||||
اینها که همه فتنهی بتانند | از دین چه به کارستشان مگر نام؟ | |||||
آنک او بدود پیش میر ده میل | هرگز نرود زی نماز ده گام | |||||
این غاشیه کش گشته پیش غالب | وان بسته میانک به پیش بسطام | |||||
زی عامه چو تو مال و ملک داری | خواهی علوی باش و خواه حجام | |||||
این دیو سران را مدار مردم | گر هیچ بدانی لطف ز دشنام | |||||
گر رام شدند این خران بتان را | باری تو اگر خر نهای مشو رام | |||||
دانی که محال است اگر بماند | ارواح چنین در سرای اجسام | |||||
دانی که چون این جای نیست جایی است | روحی که مجرد شده است از اندام | |||||
یک یک چو برون میروند از این جا | این کار به آخر رسد سرانجام | |||||
آن گاه بیابند داد هر کس | مظلوم بگیرد گلوی ظلام | |||||
آن روز بباید ستمگران را | داد ضعفا داد و داد ایتام | |||||
غایب نشده است ایچ از اول کار | تا آخر چیزی ز علم علام | |||||
هرگز نپسندد ز خلق بیداد | آنک این فلک او آفرید و اجرام | |||||
این حکم د راین کارکرد پیداست | با آنکه رسول آمده است و پیغام | |||||
لیکن نکند حکم حاکم عدل | تا وقت نیاید فراز و هنگام | |||||
امروز بد و نیک مینویسند | بیکار نمانده است و یافه اقلام | |||||
غره چه شدهستی به عمر فانی | مشتاب به کار و ز دیگ ماشام | |||||
کاین گنبد گردان گرد بدرام | شوریده بسی کرد کار پدرام | |||||
گر حاکم حکام را مقری | در خلق چرایی چو گرگ و ضرغام؟ | |||||
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست | لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام» | |||||
امروز بده داد خویش کایزد | فردا همه بر حق راند احکام | |||||
وز تو نپذیرند اگر تو فردا | گوئی که چنین بود قسم قسام | |||||
از حجت بشنو سخن به حجت | بر حجت حجت به دل بیارام |