ناصر خسرو (قصاید)/داری سخنی خوب گوش یا نه؟
ظاهر
داری سخنی خوب گوش یا نه؟ | کامروز نه هشیاری از شبانه | |||||
حکمت نتوانی شنود ازیرا | فتنهی غزل نغزی و ترانه | |||||
شد پرده میان تو و ان حکمت | آن پرده که بستند بر چغانه | |||||
مردم نشدهستی چو میندانی | جز خفتن و خور چون ستور لانه | |||||
این خانه چگونه بکرد و، که نهاد | این گوی سیاه اندر این میانه؟ | |||||
بنگر که چرا کرد صنع صانع | از دام چه غافل شوی به دانه؟ | |||||
بندیش که نابوده بوده گردد | تا پیش نباشد یکی بهانه | |||||
این نفس خوشی جوی را نبینی | درمانده بدین بند و شادمانه؟ | |||||
ای رس بجز از بهر تو نگردد | این خانهی رنگین بر رسانه | |||||
دیوار بلند است تا نبیند | کانجاش چه ماند از برون خانه | |||||
چون خانهی بیگانهش آشنا شد | خو کرد در این بند و زاولانه | |||||
آن است گمانش کنون که این است | او را وطن و جای جاودانه | |||||
بل دهر درختی است و نفس مرغی | وین کالبد او را چو آشیانه | |||||
ای کرده خرد بر دهان جانت | از آهن حکمت یکی دهانه | |||||
دانی که نیاوردت آنکه آورد | خیره به گزاف اندر این خزانه | |||||
بل تا بنماید تو را بر این لوح | آیات و علامات بیکرانه | |||||
کردند تو را دور از این میانت | گه چشم و گهی حلق و گه مثانه | |||||
گوئی که جوانم، به باغها در | بسیار شود خشک و، تر جوانه | |||||
چون دید خردمند روی کاری | خیره نکند گربه را به شانه | |||||
بیدار و هشیوار مرد ننهد | دل بر وطن و خانهی کسانه | |||||
بشنو سخن این کبود گنبد | فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟ | |||||
بر هرچه برون زین نشان دهندت | بکمانه ازین یابی و کمانه | |||||
شخص تو یکی دفتر است روشن | بنوشته برو سیرت زمانه | |||||
این عالم سنگ است و آن دگر زر | عقل است ترازوی راستانه | |||||
چون راست بود سنگ با ترازو | جز راست نگوید سخن زبانه | |||||
آن کس که زبانش به ما رسانید | پیغام جهان داور یگانه | |||||
او بود زبانهی ترازوی عقل | گشته به همه راستی نشانه | |||||
بر عالم دین عالی آسمان شد | بر خانهی حق محکم آستانه | |||||
در خانهی دین چونکه مینیایی؟ | استاده چه ماندی بر آستانه؟ | |||||
هاروت همانا که بست راهت | زی خانه بدان بند جاودانه | |||||
در خانه شدم بیتو من ازیرا | هاروت تو را هست و مر مرا نه | |||||
زین است بر او قال و قیل قولت | وز خمر خم است پر و چمانه | |||||
زین به نبود مذهبی که گیری | از بیم عنانیش و تازیانه | |||||
گوئی که حلال است پخته مسکر | با سنبل و با بیخ رازیانه | |||||
ای ساخته مکر و کتاب حیلت | کاین گفت فلانی ز بو فلانه | |||||
بر شوم تن خویش سخت کردی | از جهل در هاویه به فانه | |||||
آن کس که تو را داد صدر آتش | خود رفت بدان جای چاکرانه |