ناصر خسرو (قصاید)/جهانا چون دگر شد حال و سانت؟
ظاهر
جهانا چون دگر شد حال و سانت؟ | دگر گشتی چو دیگر شد زمانت! | |||||
زمانت نیست چیزی جز که حالت | چرا حالت شده است از دشمنانت؟ | |||||
چو رخسار شمن پرگرد و زردست | همان چون بت ستانی بوستانت | |||||
عروسی پرنگار و نقش بودی | رخ از گلنار و از لاله دهانت | |||||
پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی | نشینندی مشاطه چینیانت | |||||
به چشمت کرد بدچشمی، همانا | ز چشم بد دگر شد حال و سانت | |||||
نشاند از حلهها بیبهر مهرت | بشست از نقشها باد خزانت | |||||
ز رومت کاروان آورد نوروز | ز فنصور آرد اکنون مهرگانت | |||||
ازین بر سودی و زان بر زیانی | برابر گشت سودت یا زیانت | |||||
ردای پرنیان گر می بدری | چرا منسوخ کردی پرنیانت؟ | |||||
چو آتش خانه گر پرنور شد باز | کجا شد زندت و آن زند خوانت؟ | |||||
هزیمت شد همانا خیل بلبل | ز بیم زنگیان بی زبانت | |||||
مرا از خواب نوشین دوش بجهاند | سحرگاهان یکی زین زنگیانت | |||||
اگر هیچم سوی تو حرمتی هست | یکی خاموش کن او را، به جانت | |||||
اگر مهمان توست این ناخوش آواز | مرا فریادرس زین میهمانت | |||||
چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم | «فغان ما را از این ناخوش فغانت | |||||
مرا از خان و مان بانگ تو افگند | که ویران باد یکسر خان و مانت | |||||
سیه کرد و گران روز غریبان | سیاهیی روی و آواز گرانت | |||||
به رفتن همچو بندی لنگ ازانی | که بند ایزدی بسته است رانت | |||||
نشان مدبریت این بس که هرگز | چو عباسی نشوئی طیلسانت | |||||
نجوئی جز فساد و شر، ازیرا | همیشه گرگ باشد میزبانت | |||||
ز من بگسل به فضل این آشنائی | نه بر من پاسبان کرد آسمانت | |||||
به تو در خیر و شری نیست بسته | ولیکن فال دارند این و آنت» | |||||
به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر، | مگردان رنجه این خیره روانت | |||||
که بر تو دم شمرده است و ببسته | خدای کردگار غیب دانت | |||||
چو دادی باز دمهای شمرده | ندارد سود ازان پس آب و نانت | |||||
همه وام جهان بوده است بر تو | تن و اسباب و عمر و سو زیانت | |||||
گر او را وامها می باز خواهند | چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟ | |||||
تو را اندر جهان رستنی خواند | از ارکان کردگار کامرانت | |||||
زمانی اندرو می خاک خوردی | نبود آگه کس از نام و نشانت | |||||
گهی بدرود خوشهت ورزگاری | گهی بشکست شاخی باغبانت | |||||
وزانجا در جهان مردمت خواند | ز راه مام و باب مهربانت | |||||
به دل داد از شکوفه و برگ و میوه | عم و خال و تبار و دودمانت | |||||
درخت دینی و شاید که اکنون | گهر بارد زبان در فشانت | |||||
وزان پس کهت کدیور پاسبان بود | رسول مصطفی شد پاسبانت | |||||
اگر سوی تو بودی اختیارت | نگشتی هرگز این اندر گمانت | |||||
کنون سوی تو کردند اختیارت | از آن سو کش که میخواهی عنانت | |||||
یکی فرخنده گل گشتی که اکنون | همی فردوس شاید گلستانت | |||||
یکی میشی که اکنون می نشاید | مگر موسی پیغمبر شبانت | |||||
جهان رستنی گر نیک بودت | به آمد زان، جهان مردمانت | |||||
در این فانی اگر نیکی گزینی | از این فانی به آید جاودانت | |||||
اگر بر آسمان میرفت خواهی | از ایمان کن وز احسان نردبانت |