ناصر خسرو (قصاید)/جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟
ظاهر
جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟ | که تو میزبانی نه بس نیک خوانی | |||||
کس از خوان تو سیر خورده نرفته است | ازین گفتمت من که بد میزبانی | |||||
چو سیری نیابد همی کس ز خوانت | هم آن به که کس را به خوانت نخوانی | |||||
یکی نان دهی خلق را می ولیکن | اگرشان یکی نان دهی جان ستانی | |||||
نهام من تو را یار و درخور، جهانا | همی دانم این من اگر تو ندانی | |||||
ازیرا که من مر بقا را سزاام | نباشد سزای بقا یار فانی | |||||
مرا بس نهای تو ازیرا حقیری | اگرچه به چشمم فراخ و کلانی | |||||
ز تو سیر ناگشتن من تو را بس، | جهانا، برین کهت بگفتم نشانی | |||||
چو این پنج روزم همی بس نباشی | نه بس باشیم مدت جاودانی | |||||
تو میماند خواهی و من جست خواهم | جهان گر توی پس مرا چون جهانی | |||||
جهانا، زبان تو من نیک دانم | اگرچه تو زی عامیان بیزبانی | |||||
چو زین پیش زان سان که بودی نماندی | یقینم کزین پس بر این سان نمانی | |||||
به مردم شدهستی تو با قدر و قیمت | که زر است مردم تو را و تو کانی | |||||
چه کانی؟ ندانم همی عادت تو | که از گوهر خویش می خون چکانی | |||||
تو، ای پیر مانده به زندان پیری، | ز درد جوانی چنین چون نوانی؟ | |||||
جوانیت باید همی تا دگر ره | فرومایگی را به غایت رسانی | |||||
ز رود و سرود و نبید و فسادت | زنا و لواطت چو خر کامرانی | |||||
گرفتار این فعلهایی تو زیرا | به دل مفسدی گر به تن ناتوانی | |||||
مخالف شدهستی تن و جان و دل را | تنت زاهد است و دل و جانت زانی | |||||
چو بازی شکسته پر و دم بماندی | جز این نیست خود غایت بدنشانی | |||||
به حسرت جوانی به تو باز ناید | چرا ژاژخایی، چرا گربهشانی؟ | |||||
جوانی ز دیوی نشان است ازیرا | که صحبت ندارد خرد با جوانی | |||||
اگر با جوانی خرد یار باشد | یکی اتفاقی بود آسمانی | |||||
جوان خردمند نزدیک دانا | چو دری بود کش به زر در نشانی | |||||
دو تن دان همه خلق را، پاک پورا، | یکی این جهانی یکی آن جهانی | |||||
جوان گر برین مهر دارد، نکوهش | نیاید ز دانا بر این مهربانی | |||||
تو، ای پیر، با اسپ کرهی جوانان | خر لنگ خود را کجا میدوانی؟ | |||||
درخت خرد پیری است، ای برادر، | درختش عیان است و بارش نهانی | |||||
بیا تا ببینم چه چیز است بارت | که زردی و کوژی چو شاخ خزانی | |||||
چرا بار ناری چو خرما سخنها؟ | همانا که بیدی ز من زان رمانی | |||||
جوانی یکی مرغ بودت گر او را | بدادی به زر نیک بازارگانی | |||||
اگر سود کردی خرد، نیست باکی | ازانک از جوانی کنون بر زیانی | |||||
جوانی یکی کاروان است، پورا، | مدار انده از رفتن کاروانی | |||||
نشان جوانی بشد زان مخور غم | جوان از ره دانش اکنون به جانی | |||||
اگر شادمان و قوی بودی از تن | به جانت آمد از قوت و شادمانی | |||||
ازین پیش میلت به نان بود و اکنون | یکی مرد نامی شد آن مرد نانی | |||||
نهال تنت چون کهن گشت شاید | که در جان ز دین تو نهالی نشانی | |||||
نهالی که چون از دلت سر برآرد | سر تو برآید به چرخ کیانی | |||||
نهالی که باغش دل توست و ز ایزد | برو مر خرد را رود باغبانی | |||||
تو را جان جان است دین، ای برادر | نگه کن به دل تا ببینی عیانی | |||||
تنت را همی پاسبانی کند جان | چو مر جانت را دین کند پاسبانی | |||||
اگر جانت را دین شبان است شاید | که بر بیشبانان بجوئی شبانی | |||||
وگر بر ره بیشبانان روانی | نیابی از این بیشبانان شبانی | |||||
زمینیت را چون زمین باز خواهد | زمان باز خواهدت عمر زمانی | |||||
تو اندر دم اژدهایی نگه کن | که جان را از این اژدها چون رهانی | |||||
کنون کرد باید طلب رستگاری | که با تن روانی نه بیتن روانی | |||||
که تو چون روانی چنین پست منشین | که با تو نماند بسی این روانی | |||||
نمانی نه در کاروان نه به خانه | نه بیزندگانی نه با زندگانی | |||||
تو را در قران وعده این است از ایزد | چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟ | |||||
تو را جز که حجت دگر کس نگوید | چنین نغز پیغامهای جهانی |