ناصر خسرو (قصاید)/جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند
ظاهر
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند | یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟ | |||||
عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور | گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟ | |||||
ور در جهان نیند علیحال غایبند | ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟ | |||||
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند | ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند | |||||
وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند | چیزند یا نه چیز عرضوار بگذرند | |||||
گرچیز نیستند برون از مزاج تن | امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند | |||||
ور لاشیاند فعل نیاید ز چیز نه | وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند | |||||
آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض | داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند | |||||
زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد | کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند | |||||
اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب | غافل نهاند اگرچه بدین دامگه درند | |||||
گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر | عالم درخت برور و ایشان برو برند | |||||
درهای رحمتند حکیمان روزگار | وینها که چون خرند همه از پس درند | |||||
اینها که چون ستور نگونند نیستشان | زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند | |||||
این آفروشهای است دو زاغ است خوالگرش | هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند | |||||
وین خیمهی کبود نبینند وین دو مرغ | کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند | |||||
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران | آب و خورش همی همه از عمر ما خورند | |||||
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ | پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟ | |||||
تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید | چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟ | |||||
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما | این شهره شمعها که بر این سبز منظرند؟ | |||||
این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر، | از کردگار ما به سوی ما پیامبرند | |||||
گویندمان به صورت خویش این همه همی | کایشان همه خدای جهان را مسخرند | |||||
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان | نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند | |||||
گوید همی قیاس که درهای روزیاند | اینها و دستهای جهاندار اکبرند | |||||
تا خاک را خدای بدین دستهای خویش | ایدون کند که خلق درو رغبت آورند | |||||
سحری است این حلال که ایشان همی کنند | زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند | |||||
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی | این دستها همی بنبیسند و بسترند | |||||
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند | زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند | |||||
چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد | بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند | |||||
لازم شدهاست کون بر ایشان و هم فساد | گرچه به بودش اندر آغاز دفترند | |||||
آنها که نشنوند همی زین پیمبران | نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند | |||||
بر خواب و خورد فتنه شدهستند خرسوار | تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند | |||||
مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند | زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند | |||||
اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور | هرچند بر ستور خداوند و مهترند | |||||
زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک | بر صورت من و تو و بر سیرت خرند | |||||
گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز | اینها همه بهسوی خردمند بی سرند | |||||
هنگام خیر سست چو نال خزانیند | هنگام شر سخت چو سد سکندرند | |||||
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان | لیکن به پیش میر به کردار چنبرند | |||||
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم | همواره پیش دیو بداندیش چاکرند | |||||
ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار | هموارهشان به دین و به دنیا همیدرند | |||||
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم | گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند | |||||
گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند | وینها ضیاع و ملک یتیمان همیبرند | |||||
اینها که دست خویش چو نشپیل کردهاند | اندر میان خلق مزکی و داورند | |||||
بی رشوه تلخ و بیمزه چون زهر و حنظلند | با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند | |||||
ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه | هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟ | |||||
از راه این نفایه رمهی کور و کر بتاب | زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند | |||||
این راه با ستور رها کن که عاقلان | اندر جهان دینی بر راه دیگرند | |||||
آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین | بار درخت احمد مختار و حیدرند | |||||
آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر | جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند | |||||
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش | بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند | |||||
آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان | زین بی کناره و یله گوباره بگذرند | |||||
گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود | مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند | |||||
آفات دیو را به فضایل عزایمند | و اعراض علم را به معانی جواهرند | |||||
بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل | باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند | |||||
ای حجت زمین خراسان بسی نماند | تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند | |||||
همچون تو نیستند اگر چند این خزان | زیر درخت دین همه با تو برابرند | |||||
تو مغز و میوهی خوش و شیرین همی خوری | و ایشان سفال بیمزه و برگ میخورند |