ناصر خسرو (قصاید)/تمییز و هوش و فکرت و بیداری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو (تمییز و هوش و فکرت و بیداری) |
' |
تمییز و هوش و فکرت و بیداری | چون داد خیره خیره تو را باری؟ | |||
تا کار بندی این همه آلت را | در غدر و مکر و حیلت و طراری؟ | |||
تا همچو مور بی خور و بیپوشش | کوشش کنی و مال فراز آری! | |||
از خال و عم به ناحق بستانی | وانگه به زید و خالد بسپاری! | |||
تعطیل باشد این و نپندارم | من خیر ازین همی که تو آن داری | |||
من خویش را ازین سه گوا دارم | بیداری و نماز و شب تاری | |||
حیران چرا شدی به نگار اندر؟ | زین پس نگر که چیز بننگاری | |||
چیزی نگر که با تو برون آید | زین گرد گرد گنبد زنگاری | |||
دارا برفت مفلس و زین عالم | با او نرفت ملک و جهانداری | |||
پیشهی زمانه مکر و فریب آمد | با او مکوش جز که به مکاری | |||
عمر تو را همی ز تو برباید | گر همرهی کنی تو نه هشیاری | |||
جز علم نیست بهر تو زین عالم | زنهار کار خوار نینگاری | |||
از بهر علم داد تو را ایزد | تمییز و هوش و فکرت و بیداری | |||
اینها ز بهر علم بکار آیند | نز بهر بیهشی و سبکساری | |||
گر کاربند باشی اینها را | در مکر و غدر سخت ستمگاری | |||
اینها به ما عطای خدا آمد | پوشیده از ستور بهمواری | |||
وایزد بدین شریف عطاهامان | بگزید بر ستور به سالاری | |||
وانها که زین عطا نه همی یابند | بینی که ماندهاند بدان خواری | |||
خواهی بدار و خواهی بفروشش | خواهیش کاربند بدشخواری | |||
دانی که نیست آن خر مسکین را | جز جهل هیچ جرم و گنهکاری | |||
گر خر تو را خری نکند روزی | بر جانش تازیانه فرو باری | |||
تو مردمی به طاعت یزدان کن | تا از عذاب آتش نازاری | |||
زیراک اگر خر از در چوب آمد | پس چون تو بیخرد ز در داری؟ | |||
تو با خرد، خری و ستوری را | چون خر چرا همیشه خریداری؟ | |||
بار درخت مردمی علم آمد | ای بیخرد تو چونکه سپیداری؟ | |||
گر در تو این گمان به غلط بردم | پس چونکه هیچ بار همی ناری؟ | |||
از پند و حق و خوب سخن سیری | وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری | |||
با روی چون نگاری و دانش نه | گوئی مگر که صورت دیواری | |||
از جان یکی شکسته پشیزی تو | وز تن یکی مجرد دیناری | |||
نیکو و ناخوشی و، چنین باشد | پالودهی مزور بازاری | |||
مردم ز راه علم بود مردم | نه زین تن مصور دیداری | |||
تا خامشی میان خردمندان | مردی تمام صورتی و کاری | |||
لیکن گه سخنت پدید آید | از جان و دل ضعیفی و بیماری | |||
خاموش بهتری تو مگر باری | لنگی برون شودت به رهواری | |||
گوئی که از نژاد بزرگانم | گفتاری آمدی تو نه کرداری | |||
بیفضل کمتری تو ز گنجشکی | گرچه ز پشت جعفر طیاری | |||
بیچاره زندهای بود، ای خواجه، | آنک او ز مردگان طلبد یاری | |||
ننگ است برتو، چونکه نداری خر، | اسپ پدرت و اشتر عماری | |||
چه سود چون همی ز تو گند آید | گر تو به نام احمد عطاری؟ | |||
فضل پدر تو را ندهد نفعی | تو چونکه گر خویش نمیخاری؟ | |||
گشی مکن به جامه که مردان را | ننگ است و عار گشی و عیاری | |||
خاک است کالبد، به چه آرایی | او را، چرا که خوارش نگذاری؟ | |||
مرده است هیکلت نشود زنده | گر سر بهسر زرش بنگاری | |||
پولاد نرم کی شود و شیرین | گرچه در انگبینش بیاغاری؟ | |||
هرچیز باز اصل شود باخر | گفتار سود کی کند زاری؟ | |||
چون باز خاک تیره شود خاکی | ناچاره باز نار شود ناری | |||
وازاد گردد آنگه از این زندان | این گوهر منور زنهاری | |||
جانت آسمانی است، به بیباکی | چندین برو مشو به نگونساری | |||
زین جاهلان به دانش یک سو شو | خیره مباش غره به بسیاری | |||
بیزار شو ز دیو که از شرش | دانا نرست جز که به بیزاری | |||
زین کور و کر لشکر بیزاری | گر بر طریق حیدر کراری | |||
سوی من، ای برادر، معذوری | گر سر برهنه کرد نمییاری | |||
ای حجت خراسان در یمگان | گرچه به بند سخت گرفتاری | |||
چون دیو بر تو دست نمییابد | باید که شکر ایزد بگزاری |