ناصر خسرو (قصاید)/بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان
ظاهر
بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان | تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان | |||||
من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود | با کاروان رباط کسی هر دوان دوان | |||||
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود | آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان | |||||
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب | هرگز شنود کس به جهان خفته و روان! | |||||
در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر، | گر بایدت بپرس ز دانای هندوان | |||||
جای درنگ نیست مرنجان در این رباط | برجستن درنگ به بیهودگی روان | |||||
هرک آمده است زود برفته است بیدرنگ | برخوان اگر نخواندهای اخبار خسروان | |||||
بررس کز این محل بچهخواری برون شدند | اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان | |||||
مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر | تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن | |||||
ای از غمان نوان شده امروز، بیگمان | فردا یکی دگر شود از درد تو نوان | |||||
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی | حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان | |||||
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک | بیحرمتی است عادت ناخوب بدخوان | |||||
بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر، | بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان | |||||
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر | پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان | |||||
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا | از بانوا شهان و نکوحال بانوان | |||||
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه | پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان | |||||
ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد، | زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان | |||||
از دنبه تا نماند نومید و بینصیب | خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟ | |||||
تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط | جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان | |||||
آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت | از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟ | |||||
قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این | جادو بود کسی که کند کار جاودان | |||||
پیری عوانی است، نگه کن، که آمدهاست | ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان | |||||
اندر پدر همی نگر و دل شده مباش | بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان | |||||
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود | بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان | |||||
اینک پدرت نامهی چرخ است سوی تو | مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان | |||||
این پندها که من شنوانیدمت همه | یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان |