ناصر خسرو (قصاید)/بنالم به تو ای علیم قدیر
ظاهر
بنالم به تو ای علیم قدیر | از اهل خراسان صغیر و کبیر | |||||
چه کردم که از من رمیده شدند | همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟ | |||||
مقرم به فرقان و پیغمبرت | نه انباز گفتم تو را نه نظیر | |||||
نگفتم مگر راست، گفتم که نیست | تو را در خدایی وزیر ای قدیر | |||||
به امت رسانید پیغام تو | رسولت محمد بشیر و نذیر | |||||
قران را به پیغمبرت ناورید | مگر جبرئیل آن مبارک سفیر | |||||
مقرم به مرگ و به حشر و حساب | کتابت ز بر دارم اندر ضمیر | |||||
نخوردم برایشان به جان زینهار | نجستم سپاه و کلاه و سریر | |||||
سلیمان نیم، همچو دیوان ز من | چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟ | |||||
همان ناصرم من که خالی نبود | زمن مجلس میر و صدر وزیر | |||||
به نامم نخواندی کس از بس شرف | ادیبم لقب بود و فاضل دبیر | |||||
ادب را به من بود بازو قوی | به من بود چشم کتابت قریر | |||||
به تحریر الفاظ من فخر کرد | همی کاغذ از دست من بر حریر | |||||
دبیری یکی خرد فرزند بود | نشد جز به الفاظ من سیر شیر | |||||
دبیران اسیرند پیش سخن | سخن پیش طبعم به طبع است اسیر | |||||
اگر سیر کشتم همی بشکفید | به اقبال من نرگس از تخم سیر | |||||
مرا بود حاصل ز یاران خویش | به شخص جوان اندرون عقل پیر | |||||
کنون زان فزونم به هر فضل و علم | که طبعم روان است و خاطر منیر | |||||
بجای است در من به فضل خدای | همان فهم و آن طبع معنی پذیر | |||||
به چاه اندرون بودم آن روز من | بر آوردم ایزد به چرخ اثیر | |||||
از این قدر کامروز دارم به علم | نبودهستم آن روز عشر عشیر | |||||
گر آنگه به دنیا تنم شهره بود | کنون بهترم چون به دینم شهیر | |||||
گر از خاک و از آب بودم، کنون | گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر | |||||
کنون میر پیشم ندارد خطر | گر آنگه خطر داشتم پیش میر | |||||
ز دیناند پیشم به دنیا درون | عزیزان ذلیل و خطیران حقیر | |||||
اگر میر میر است و کامش رواست | چنان کهش گمان است، گو شو ممیر | |||||
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک | چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟ | |||||
چه بایدت رغبت به شیره کنون | که چون شیر گشتهاست بر سرت قیر؟ | |||||
گلی تازه بودهستی، آری، ولیک | شدهستی کنون پژمریده زریر | |||||
نیارد کنون تازگی باز تو | نه خورشید تابان نه ابر مطیر | |||||
یکی سرو بودی چو آهن قوی | تو را سرو چنبر شد آهن خمیر | |||||
هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر | نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟ | |||||
چو تیرت سخن باید ایرا که نیست | گناه تو گر نیست قدت چو تیر | |||||
بدان منگر ای خواجه کز ظاهری | نبینی همی مرد دین را ظهیر | |||||
بصارت بیلفغد باید که تو | ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر | |||||
بیاموز و ماموز مر عام را | زعلم نهانی قلیل و کثیر | |||||
به خوشهی قران در ببین دانه را | به انگور دین در رها کن عصیر | |||||
گر از تو چو از من نفورست خلق | تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر | |||||
دلم پر ز درد است، جهال خلق | زمن جمله زیناند دل پر زحیر | |||||
اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟ | رها کردهام پیش موشان پنیر | |||||
نجنبد زجای،ایپسر،چون درخت | به باد سحرگاه کوه ثبیر | |||||
اگر دیو بستد خراسان ز من | گواه منی ای علیم قدیر | |||||
خراسانیان گر نجستند دین | بتر زین که خودشان گرفتی مگیر | |||||
به پیش ینال و تگین چون رهی | دوانند یکسر غنی و فقیر | |||||
چو عادند و ترکان چو باد عقیم | بدین باد گشتند ریگ هبیر | |||||
مثالی از امثال قرآن تو را | نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر | |||||
بیاویزد آن کس به غدر خدای | که بگریزد از عهد روز غدیر | |||||
چه گوئی به محشر اگر پرسدت | از آن عهد محکم شبر با شبیر؟ | |||||
گر امروز غافل توی همچنین | بر این درد فردا بمانی حسیر | |||||
وگر پند گیری زحجت، به حشر | تو را پند او بس بود دستگیر |