ناصر خسرو (قصاید)/بلی، بیگمان این جهان چون گیاست
ظاهر
بلی، بیگمان این جهان چون گیاست | جز این مردمان را گمانی خطاست | |||||
ازیرا که همچون گیا در جهان | رونده است همواره بیشی و کاست | |||||
اگر هرچه بفزاید و کم شود | گیا باشد، این پیر گیتی گیاست | |||||
ولیکن گیا را بباید شناخت | ازیرا سخن را درین رویهاست | |||||
جهان گر یکی گوز نیکو شود | بدان گوز در مغز مردم سزاست | |||||
وگر چند ماییم مغز جهان | گیا چون نکو بنگری مغز ماست | |||||
گیا همچو دانه است و ما آرد او | چو بندیشی، و این جهان آسیاست | |||||
بخواهد همی خوردمان آسیا | به دندان مرگ، ای پسر، راست راست | |||||
فنامان به دندان مرگ اندر است | به دندان ما در گیا را فناست | |||||
ولیکن چو زنده است در ما گیا | پس از مرگ ما را امید بقاست | |||||
گیا پیشکار خداوند ماست | که بر پادشاهان همه پادشاست | |||||
بدو زنده گشته است مردار خاک | اگر دست یزدانش گویم رواست | |||||
اگر مرده را زنده کردی مسیح | چنان چون برین قول ایزد گواست | |||||
به یک دانه گندم در، ای هوشیار، | مسیحیت بسیار و بیمنتهاست | |||||
نه مرده است هرگز نه میرد گیا | که مر زندگی را گیا کیمیاست | |||||
میان دو عالم گیا منزلی است | که بوی و مزه و رنگ را مبتداست | |||||
گیا سوی هشیار پیغمبری است | که با خالق و خلق پاک آشناست | |||||
گیا را پدر دان درست، ای پسر، | وگر من پدرتم گیا خود نیاست | |||||
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک | بقا و فنا را درو التقاست | |||||
به شخص است فانی و باقی به نوع | پس این گوهر عالی و پربهاست | |||||
ازو زاد حیوان و مردم وزین | چنو هر کسی بربقا مبتلاست | |||||
بیا تا بقا را مهیا شویم | که اینجای بس ناخوش و بینواست | |||||
جهان گرچه از راه دیدن پری است | ز کردار دیو است و نر اژدهاست | |||||
کرا خواند هرگز کهش آخر نراند | نه جای محابا و روی و ریاست | |||||
همه بیشی او بجمله کمی است | همه وعدهی او سراسر هباست | |||||
کجا نقطهی نور بینی درو | یکی دود چون دیوش اندر قفاست | |||||
درختان نیکیش را بر بدی است | به زیر سر نعمتش در بلاست | |||||
نه آن تو است، ای برادر، درو | هر آنچهش گمانی بری کان تو راست | |||||
یکی مرکب است این جهان بس حرون | که شرش رکاب و عنانش عناست | |||||
چو از عادت او تفکر کنی | همه غدر و مکر و فریب و دهاست | |||||
پس آن به که بگریزی از غدر او | کزو خیر هرگز نخواهدت خاست | |||||
مگر طاعت ایزد بینیاز | که او راست فرمان و تقدیر و خواست | |||||
دو رهبر به پیش تو استادهاند | کزایشان یکی عقل و دیگر هواست | |||||
خرد ره نمایدت زی خشندیش | ازیرا خرد بس مبارک عصاست | |||||
نهالی که تلخ است بارش مکار | ازیرا رهت بر سرای جزاست | |||||
به طاعت همی کوش و منشین بران | که گوئی «از ایزد مرا این قضاست» | |||||
به طاعت شود پاک زنگ گناه | ازیرا گنه درد و طاعت شفاست | |||||
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ | که بهتر رهی راه خوف و رجاست | |||||
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ | سوی عاقلان مر زبان را زناست | |||||
حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر، | که این هر دو بر تو وبال و وباست | |||||
بدانچهت بدادند خرسند باش | که خرسندی از گنج ایزد عطاست | |||||
به هر خیر دو جهانی امیددار | گر از بند آزت امید رهاست | |||||
اگر جفت آزی نه آزادهای | ازیرا که این زان و آن زین جداست | |||||
در رستگاری به پرهیز جوی | که پرهیز بهتر ز ملک سباست | |||||
گزین کن جوانمردی و خوی نیک | که این هر دو از عادت مصطفاست | |||||
سخاوت نشان گر ثنا بایدت | که بار درخت سخاوت ثناست | |||||
به از بر درخت سخاوت ثنا | به گیتی درختی و باری کجاست | |||||
خرد جوی و جانت از هوا دور دار | ازیرا هوا چشم دل را عماست | |||||
دلت هیچ راحت نخواهد چرید | اگر گرد او مر هوا را چراست | |||||
سوی شعر حجت گرای، ای پسر، | اگر هیچ در خاطر تو ضیاست | |||||
که دیبای رومی است اشعار او | اگر شعر فاضل کسایی کساست |