ناصر خسرو (قصاید)/بفریفت این زمان چو آهرمنش

از ویکی‌نبشته
ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو
(بفریفت این زمان چو آهرمنش)
  بفریفت این زمان چو آهرمنش تا همچو موم نرم کند آهنش  
  هرکو به گرد این زن پرمکر گشت گر ز آهنست نرم کند گردنش  
  گر خیر خیر کرد نخواهی ستم بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش  
  این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز جز شر و شور از شب آبستنش  
  ایمن مشو زکینه‌ی او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش‌منش  
  بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب پرهیز کن مگرد به پیرامنش  
  از تن به تیغ تیز جدا کرده به آن سر که باک نیستش از سرزنش  
  چون مرد شوربخت شد و روز کور خشکی و درد سر کند از روغنش  
  هر چ او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش  
  بر هرکه تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش  
  چون تنگ سخت کرد برو روزگار جامه‌ی فراخ تنگ شود بر تنش  
  ابر بهار و باد صبا نگذرند با بخت گشته بر در و بر روزنش  
  وان را که روزگار مساعد شود با ناوکی نبرد کند سوزنش  
  ور بنگرد به دشت سوی خار خشک از شاخ او سلام کند سوسنش  
  پروین به جای قطره ببارد ز میغ گر میغ بگذرد ز بر برزنش  
  آویخته است زهرش در نوش او آمیخته است تیره‌ش با روشنش  
  وین زهرگن ز ما کند از بهر او روشن چو زهره روی چو آهرمنش  
  آگه منم ز خوی بد او ازانک کس نازمود هرگز بیش از منش  
  زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک سورش بقا ندارد و نه شیونش  
  مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز غره مشو به لابه‌ی مرد افگنش  
  گر روی تو به کینه بخواهد شخود چون عاقلان به صبر بچن ناخنش  
  بر دشمن ضعیف مدار ایمنی وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش  
  وان را که دست خویش بیابی برو غافل مباش و بیخ ز بن برکنش  
  وان را که حاسد است حسد خود بس است اندر دل ایستاده به پاداشنش  
  زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان کاندر دلش نشسته بود دشمنش  
  هرکو زنفس خویش بترسد کسی نتواند، ای پسر، که کند ایمنش  
  احسنت و زه مگوی بدآموز را زیرا که پاک نیست دل و دامنش  
  خواهد که خرمن تو بسوزند نیز هر مدبری که سوخته شد خرمنش  
  دست از دروغ زن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش  
  وصف دروغ نیز دروغ است ازانک پایان رود طبیعت پالاونش  
  مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک چون سیم قلب قلب بود خازنش  
  در هاونی که صبر بکوبد طبیب چون صبر تلخ تلخ شود هاونش  
  گلشن چو کرد مرد درو کاه دود گلخن شود زدود سیه گلشنش  
  ز اندیشگان بیهده زاید دروغ همچون شبه سیاه بود معدنش  
  پر نور ایزد است دل راست گوی ز اسفندیار داد خبر بهمنش  
  چون راست بود خوب نماید سخن در خوب جامه خوب شود آگنش  
  از علم زاید و زخرد قول راست چون مرد نیک نیک بود مسکنش  
  فرزند جز کریم نباشد بخوی چون همچو مرد بود نکوخو زنش  
  ای حجت زمین خراسان بگوی بر راستی سخن که توی ضامنش  
  ابلیس در جزیره‌ی تو برنشست بر بی‌فسار سخت کش توسنش  
  سالوک‌وار زد به کمرش اندرون از بهر حرب دامن پیراهنش  
  جز صبر هیچ حیله ندانم تو را با مکر دیو و با سپه کودنش  
  خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم حنجره‌ی مذنش  
  هرچند بی‌شمار مر او را فن است خوار است سوی مرد ممیز فنش  
  هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا از بیخ و بار برکند این ریمنش