ناصر خسرو (قصاید)/بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
ظاهر
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم | کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم | |||||
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا | که بر دو عارض من بست دست بیوفا عالم | |||||
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من | که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم | |||||
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد | مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم | |||||
درخت مردمی را نیست اسپرغم بجز پیری | خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم | |||||
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو | شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟ | |||||
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته | به گوناگون درختانی که بنشاندهستشان آدم | |||||
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر | یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم | |||||
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه | یکی مانندهی گزدم ولیکن نیش او در فم | |||||
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان | یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم | |||||
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت | همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم | |||||
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت | همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم | |||||
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده | چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم | |||||
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت | یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم | |||||
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل | تو علم آور نسب، ماور چو بیعلمان سوی بلعم | |||||
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد | نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم | |||||
ز راه شخص مانندهاست نادان مرد با دانا | چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم | |||||
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم | ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم | |||||
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد | یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم | |||||
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد | پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم | |||||
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا | چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم | |||||
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهی حکمت | یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم | |||||
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است | از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم | |||||
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو | کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم | |||||
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن | ولیکن با رم از هر گونهای کاید همی بر چم | |||||
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور | سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم | |||||
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی | چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم | |||||
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحهگر | تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم | |||||
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران | سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم | |||||
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید | به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم | |||||
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری | ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم | |||||
تو را فردا ندارد سود آبروی دنیایی | اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم | |||||
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی | چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم | |||||
تو را دیوی است اندر طبع رستمخو ستم پیشه | به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم | |||||
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش | که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم | |||||
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا | وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم | |||||
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت | بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم | |||||
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید | ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟ | |||||
ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود، زیرا | بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم | |||||
گشادهستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل | دهن بر هم نهادهستی مگر بنهی درم بر هم | |||||
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را | نبشتهاست این سخن در پندنامه سام را نیرم | |||||
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده | اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم |