ناصر خسرو (قصاید)/بر مرکبی به تندی شیطانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو (بر مرکبی به تندی شیطانی) |
' |
بر مرکبی به تندی شیطانی | گشتم بگرد دهر فراوانی | |||
اندیشه بود اسپ من و، عقلم | او را سوار همچو سلیمانی | |||
گوئی درشت و تیره همی بینم | آویخته ز نادره ایوانی | |||
ایوان به گرد گوی درون گردان | وز بس چراغ و شمع چو بستانی | |||
بنگر بدو اگرت همی باید | بر مبرم کبود گلستانی | |||
گاهی گمان همی برمش باغی | گه باز تنگ و ناخوش زندانی | |||
افزون شوندهای نه همی بینم | کو را همی نیابد نقصانی | |||
نوها همی خلق شود و هرگز | نشنید کس که نو شد خلقانی | |||
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث | هر عاجزی نداند و نادانی | |||
پس محدث است عالم جسمانی | زین خوبتر چه باید برهانی؟ | |||
گوئی است این حدیث و برو هر کس | بردهاست دست خویش به چوگانی | |||
رفتم به نزد هر سرو سالاری | گشتم به گرد هر در و میدانی | |||
خوردم ز مادران سخن هر یک | شیری دگر ز دیگر پستانی | |||
دامی نهاده دیدم هر یک را | وز بهر صید ساخته دکانی | |||
هر مفلسی نشسته به صرافی | پر باده کرده سائلی انبانی | |||
دعوی همی کنند به بزازی | هر ناکسی و عاجز و عریانی | |||
بیتخم و بیضیاع یکی ورزه | از خویشتن بساخته دهقانی | |||
بیهیچ علم و هیچ حقومندی | در پیشگه نشسته چو لقمانی | |||
از علم جز که نام نداند چیز | این حال را که داند درمانی؟ | |||
چون کاغذ سپید که بر پشتش | باشد به زرق ساخته عنوانی | |||
ای بانگ بر گرفته به دعویها | چندان که مینباید چندانی | |||
بسمان ز بانگ دست مغنی،بس | هات هزاردستان دستانی | |||
گر بانگ بیمعانیمان باید | انگشت برزنیم به پنگانی | |||
هر غیبهای ز جوشن قولت را | دارم ز علم ساخته پیکانی | |||
نه مرد بارنامه و تزویرم | از ماهیی شناسم ثعبانی | |||
دین دیگر است و نان طلبی دیگر | بگذار دین و رو سپس نانی | |||
دین گوهری است خوب که عقل او را | کان الهی است، عجب کانی | |||
کانی که با خرندهی این گوهر | عهدی عظیم گیرد و پیمانی | |||
مر گوهر خرد را نسپارد | نه هیچ مدبری و نه شیطانی | |||
در باز کرد سوی من این کان را | بگشاد قفل بسته سخندانی | |||
دست سخن ببست و به من دادش | هرگز چینن نکرد کس احسانی | |||
بنده بدین شده است سخن پیشم | نارد بدانچه خواهم عصیانی | |||
من چون زبان به قول بگردانم | اندر سخن پدید شود جانی | |||
چون گشت حال خلق جهان یارب | بفرست در جهانت نگهبانی | |||
کس ننگرد همی به سوی دینت | وز راستی نداند بهتانی | |||
متواری است و خوار و فرومانده | هرجا که هست پاک مسلمانی | |||
ای کرده خیر خیره تو را حیران | چون خویشتن معطل و حیرانی | |||
بندیش تا بر آنچه همی گوئی | از عقل هست نزد تو میزانی | |||
غره شدی بدانچه پسندیدت | هر کاهل خسیس تن آسانی | |||
هرچیز با قرین خود آرامد | جغدی گرد قرار به ویرانی | |||
این است آن مثل که «فرو ناید | خر بنده جز به خان شتربانی» | |||
بر طاعت مطیع همی خندد | مانند نیستت بجز از مانی | |||
تاوان این سخن بدهی فردا | تاوانی و، چه منکر تاوانی | |||
از منزل شریعت رفتهستی | واندر نهاده سر به بیابانی | |||
اعنی که من جدا شوم از عامه | رایی دگر بگیرم و سامانی | |||
ای کرده خمر مغز تو را خیره، | مستی تو در میانهی مستانی | |||
در مغز پرفساد کجا آید | جز کز خیال فاسد مهمانی؟ | |||
ای حجت خراسان، کوته کن | دست از هر ابلهی و سر اوشانی | |||
دینورز و با خدای حوالت کن | بد گفتن از فلانی و بهمانی |