ناصر خسرو (قصاید)/بر جستن مراد دل ای مسکین
ظاهر
بر جستن مراد دل ای مسکین | چوگانت گشت پشت و رخان پرچین | |||||
بسیار تاختی به مراد، اکنون | زین مرکب مراد فرو نه زین | |||||
تا کی کشی به ناز و گشی دامن | دامن یکی زناز و گشی برچین | |||||
یاد آمد آنچه منت بگفتم دی | کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین | |||||
از صحبت زمانهی بیحاصل | حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین | |||||
دنیا و دین شدند ز تو زیرا | دنیا نیافتی و نجستی دین | |||||
زیبا به دین شدهاست چنین دنیا | آن را بجوی اگرت بباید این | |||||
دین بوی عنبر است و جهان عنبر | بیبوی خوش چه عنبر و چه سرگین | |||||
دنیا عروسوار بیاراید | پیشت چو یافت از تو به دین کابین | |||||
از خر به دین شدهاست جدا مردم | شین را سه نقطه کرد جدا از سین | |||||
سرخ است قند چون رخپین لیکن | شیرینیش جدا کند از رخپین | |||||
دین است جان جان تو، تا جان را | جان نوی ز دین ندهی منشین | |||||
پرچین شود ز درد رخ بیدین | چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین | |||||
دلسوز چند بود همی خواهی | خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟ | |||||
زندان جان توست تن ای نادان | تیمار کار او چه خوری چندین؟ | |||||
تنین توست تنت حذر کن زو | زیرا بخورد خواهدت این تنین | |||||
تو بر مراد او به چه میتازی | گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟ | |||||
بنگر که چیست بسته در این زندان | زنده و روان به چیست چنین این طین | |||||
نیکو ببین که روی کجا داری | یک سو فگن ز چشم خرد کو بین | |||||
بگزین طریق حکمت و مر تن را | بر دین و بر جان و خرد مگزین | |||||
نیکو نگر درین کو نکو ناید | از کوه قاف جغدی را بالین | |||||
گر نیست مست مغزت بشناسی | زر مجرد از درم روئین | |||||
جستی بسی ز بهر تن جاهل | سقمونیا و تربد و افسنتین | |||||
دل در نشاط بسته و تن داده | گاهی به مهر و گاه به فروردین | |||||
گفتی مگر که دور نباید شد | زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین | |||||
آخر وفا نکرد جهان با تو | برانگبینت ریخت چنین غسلین | |||||
این بود خوی پیشین عالم را | کی باز گردد او ز خوی پیشین | |||||
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه | بر دم به جان خویش یکی یاسین | |||||
دست علاج جان سخن دان بر | سوی نعیم تاب ره از سجین | |||||
کندی مکن، بکن چو خردمندان | صفرای جهل را به خرد تسکین | |||||
زان دیو بیوفا چو شدی نومید | اکنون بگیر دامن حورالعین | |||||
بر تخت علم و حکمت بنشانش | وز پند گوشوار کنش زرین | |||||
علم است کیمیای همه شادی | ایدون همی کند خردم تلقین | |||||
با نور ماه شب نبود تاری | با علم حق دل نبود غمگین | |||||
مستان سخن مگر که همه سخته | زیرا سخن زر است و خرد شاهین | |||||
مستان سخن گزافه و چون مستان | گر خر نهای مکن کمر نالین | |||||
گر گوهر سخنت همی باید | از دین چراغ کن ز خرد میتین | |||||
آنگه یقین بدان که برون آید | از کوه من بجای گهر پروین | |||||
گر در شود خرد به دل سندان | شمشاد ازو برون دمد اندر حین | |||||
ای خوانده کتب و کرده روشن دل | بسته زعلم و حکمت و پند آذین | |||||
اشعار پند و زهد بسی گفتهاست | این تیره چشم شاعر روشنبین | |||||
آن خواندهای بخوان سخن حجت | رنگین به رنگ معنی و پند آگین | |||||
گر در نماز شعرش برخوانی | روحالامین کند سپست آمین | |||||
حجت به شعر زهد مناقب جز | بر جان ناصبی نزند ژوپین |