ناصر خسرو (قصاید)/بر جانور و نبات و ارکان
ظاهر
بر جانور و نبات و ارکان | سالار که کردت ای سخندان؟ | |||||
وز خاک سیه برون که آورد | این نعمت بیکران و الوان؟ | |||||
خوانی است زمین پر ز نعمت | تو خاک مخوانش نیز خوانخوان | |||||
خویشان تو اند جانور پاک | زیرا که تو زندهای چو ایشان | |||||
پس چونکه رهی و بنده گشتند، | ای خویش، تو را بجمله خویشان؟ | |||||
تو در خز و بز به زیر طارم | خویشانت برهنه و پریشان | |||||
ایشان ز تو جمله بینیازند | وز بیم تو مانده در بیابان | |||||
تو مهتری و نیازمندی | نشنود کسی مهی بر این سان | |||||
گر شیر قویتر است از تو | چون است ز بانگ تو گریزان؟ | |||||
ور پیل ز تو به تن فزون است | بر پیل تو را که داد سلطان؟ | |||||
بیگار تو چون همی کند آب | تا غله دهدت سنگ گردان؟ | |||||
آتش به مراد توست زنده | در آهن و سنگ خاره پنهان | |||||
فرمان تو را چرا مطیع است | تا پخته خوری بدو و بریان؟ | |||||
در آهن و سنگ چون نشسته است | این گوهر بیقرار عریان؟ | |||||
بیرون نجهد مگر بفرمانت | این گوهر صعب ازین دو زندان | |||||
جز تو ز هوا همی که سازد | چندین سخن چو در و مرجان؟ | |||||
دهقانی توست خاک ازیرا | خویشانت نیند چون تو دهقان | |||||
ارکان همه مر تو را مطیعاند | هرچند خدای راست ارکان | |||||
نیکو بنگر که: کیستی خود | وز بهر چهای رئیس حیوان | |||||
وین کار که کرد و خود چرا کرد | آن کس که بکرد با تو احسان | |||||
از جانوران به جملگی نیست | جز جان تو را خرد نگهبان | |||||
بر جانورت خرد فزون است | وز نور خرد گرد شرف جان | |||||
وز نور خرد شده است ما را | این جانور دگر به فرمان | |||||
آزاد شود به عقل بنده | واباد شود به عقل ویران | |||||
آباد به عقل گشت گردون | وازاد به عقل گشت لقمان | |||||
معروف به دیدن است چشمت | دندانت موکل است بر نان | |||||
گوشت بشنود و دست بگرفت | بینیت بیافت بوی ریحان | |||||
بنگر: به خرد چه کردهای کار | صد سال در این فراخ میدان | |||||
بیکار چراست عقل در تو | بر کار همیشه تیز دندان | |||||
چیزیت نداد کان نبایست | دارندهی روزگار، یزدان | |||||
کار خرد است باز جستن | از حاصل خلق و چرخ و دوران | |||||
کار خرد است دردها را | آورد پدید روی درمان | |||||
از مرگ بتر ندید کس درد | داناش نخواست همچو نادان | |||||
ای آمده زان سرای و مانده | یک چند در این سرای مهمان | |||||
دانا نکشد سر از مکافات | بد کرده بدی کشد به پایان | |||||
یک چند تو خوردهای جهان را | اکنون بخوردت باز گیهان | |||||
«چون تو بزنی بخورد بایدت» | این خود مثل است در خراسان | |||||
بر خوردن جسم هر خورنده | دندان زمانه مرگ را دان | |||||
بنگر که خرد رهی نماید | زی رستن از این عظیم ثعبان | |||||
حق است چنین که گفتمت مرگ | بر حق مشو بخیره گریان | |||||
تن خورد در این جهان و او مرد | بر جان نبود ز مرگ نقصان | |||||
جان را نکند جهان عقوبت | کو را ز تن آمده است عصیان | |||||
چون گشت یقین که جان نمیرد | آسان برهی ز مرگ آسان | |||||
آسان به خرد شود تو را مرگ | زین به که کند بیان و برهان؟ | |||||
مشغول تنی که دیو توست او | بل دیو توی و او سلیمان | |||||
خندانت همی برد سوی جر | دشمن بتر آن بود که خندان | |||||
ای بندهی تن، تو را چه بودهاست | با خاطر تیره روی رخشان؟ | |||||
افتاده به چاه در، چه بایدت | بر برده به چرخ طاق و ایوان؟ | |||||
تن جلد و سوار و جان پیاده | بالینت چو خز و سر چو سندان | |||||
جان را به نکو سخن بپرور | زین بیش مگر گرد دیوان | |||||
بنگر که قوی نگشت عقلت | تا تنت نگشت سست و خلقان | |||||
چون جانش عزیزدار دایم | مفروش گران خریده ارزان | |||||
آن کن که خرد کند اشارت | تا برشوی از ثری به کیوان | |||||
بگزار به شکر حق آن کس | کو کرد دل تو عقل را کان | |||||
از پاکدل، ای پسر، همی گوی | «سبحانک یا اله سبحان» | |||||
بنگر به چه فضل و علم گشتهاست | یعقوب جهود و تو مسلمان | |||||
آن خوان که مسیح را بیامد | آراسته از رحیم رحمان | |||||
تو چون به شکی که زی محمد | نامد به ازان بسی یکی خوان؟ | |||||
خوان پیش توست لیکن از جهل | تو گرسنهای برو و عطشان | |||||
از نامه خبر نداری ایراک | برخوانده نهای مگر که عنوان | |||||
گوئی که «فلان مرا چنین گفت | و آورد مرا خبر ز بهمان | |||||
کز مذهبها درست و حق نیست | جز مذهب بوحنیفه نعمان» | |||||
هارون زمانه را ندیدی | ای غره شده به مکر هامان | |||||
ریحان که دهدت چون همی تو | ریحان نشناسی از مغیلان؟ | |||||
آگاه نهای که ریگ بارید | بر سرت به جای خرد باران | |||||
گمراه شدی چو بر تو بگذشت | در جامهی جبرئیل شیطان | |||||
از شیر و ز می خبر نداری | ای سرکه خریده و سپندان | |||||
آگاه شوی چو باز پرسد | دانات ز مشکلات فرقان | |||||
چون خیره شود سرت در آن راه | رهبر نبوی تو بلکه حیران | |||||
چون برف بود بجای سبزه | دی ماه بود نه ماه نیسان | |||||
ای حجت دین به دست حکمت | گرد از سر ناصبی بیفشان |