ناصر خسرو (قصاید)/برکن زخواب غفلت پورا سر
ظاهر
برکن زخواب غفلت پورا سر | واندر جهان به چشم خرد بنگر | |||||
کار خر است خواب و خور ای نادان | با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟ | |||||
ایزد خرد ز بهر چه دادهستت؟ | تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟ | |||||
بر نه به سر کلاه خرد وانگه | بر کن به شب یکی سوی گردون سر | |||||
گوئی که سبز دریا موجی زد | وز قعر برفگند به سر گوهر | |||||
تیره شب و ستاره درو، گوئی | در ظلمت است لشکر اسکندر | |||||
پروین چو هفت خواهر چون دایم | بنشستهاند پهلوی یک دیگر؟ | |||||
چون است زهره چون رخ ترسنده | مریخ همچو دیدهی شیر نر؟ | |||||
شعری چو سیم خود شد، یا خود شد | عیوق چون عقیق چنان احمر؟ | |||||
بر مبرم کبود چنین هر شب | چندین هزار چون شکفد عبهر؟ | |||||
گوئی که در زدند هزاران جای | آتش به گرد خرمن نیلوفر | |||||
گر آتش است چون که در این خرمن | هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟ | |||||
بیروغن و فتیله و بیهیزم | هرگز نداد نورو فروغ آذر | |||||
گر آتش آن بود که خورش خواهد | آتش نباشد آنکه نخواهد خور | |||||
بنگر که از بلور برون آید | آتش همی به نور و شعاع خور | |||||
خورشید صانع است مر آتش را | بشناس از آتش ای پسر آتشگر | |||||
ور لشکری است این که همی بینی | سالار و میر کیست بر این لشکر؟ | |||||
سقراط هفت میر نهاد این را | تدبیر ساز و کارکن و رهبر | |||||
سبز است ماه و گفت کزو روید | در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر | |||||
مریخ زاید آهن بد خو را | وز آفتاب گفت که زاید زر | |||||
برجیس گفت مادر ارزیز است | مس را همیشه زهره بود مادر | |||||
سیماب دختر است عطارد را | کیوان چو مادر است و سرب دختر | |||||
این هفت گوهران گدازان را | سقراط باز بست به هفت اختر | |||||
گر قول این حکیم درست آید | با او مرا بس است خرد داور | |||||
زیرا که جمله پیشهوران باشند | اینها به کار خویش درون مضطر | |||||
سالار کیست پس چو از این هفتان | هر یک موکل است به کاری بر؟ | |||||
سالار پیشهور نبود هرگز | بل پیشهور رهی بود و چاکر | |||||
آن است پادشا که پدید آورد | این اختران و این فلک اخضر | |||||
واندر هوا به امر وی استاده است | بیدار و بند پایهی بحر و بر | |||||
وایدون به امر او شد و تقدیرش | با خاک خشک ساخته آب تر | |||||
چندین همی به قدرت او گردد | این آسیای تیز رو بی در | |||||
وین خاک خشک زشت بدو گیرد | چندین هزار زینت و زیب و فر | |||||
وین هر چهار خواهر زاینده | با بچگان بیعدد و بی مر | |||||
تسبیح میکنندش پیوسته | در زیر این کبود و تنک چادر | |||||
تسبیح هفت چرخ شنودهستی | گر نیست گشته گوش ضمیرت کر | |||||
دست خدای اگر نگرفتهستی | حسرت خوری بسی و بری کیفر | |||||
چشمیت میبباید و گوشی نو | از بهر دیدن ملک اکبر | |||||
آنجا به پیش خود ندهد بارت | گر چشم و گوش تو نبری زایدر | |||||
ایزد بر آسمانت همی خواند | تو خویشتن چرا فگنی در جر؟ | |||||
از بهر بر شدن سوی علیین | از علم پای ساز و، ز طاعت پر | |||||
ای کوفته مفازهی بیباکی | فربه شده به جسم و، به جان لاغر | |||||
در گردن جهان فریبنده | کرده دو دست و بازوی خود چنبر | |||||
ایدون گمان بری که گرفتهستی | دربر به مهر، خوب یکی دلبر | |||||
واگاه نیستی که یکی افعی | داری گرفته تنگ و خوش اندر بر | |||||
گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی | بر تو به کینه او بکشد خنجر | |||||
زین بیوفا، وفا چه طمع داری؟ | چون در دمی به بیخته خاکستر؟ | |||||
چون تو بسی به بحر درافگنده است | این صعب دیو جاهل بدمحضر | |||||
وز خلق چون تو غرقه بسی کردهاست | این بحر بیکرانهی بیمعبر | |||||
گریست این جهان به مثل، زیرا | بس ناخوش است و، خوش بخارد گر | |||||
با طبع ساز باشد، پنداری | شیری است تازه، پخته و پر شکر | |||||
لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش | خاقان خطر ندارد و نه قیصر | |||||
گاهی عروسوارت پیش آید | با گوشوار و یاره و با افسر | |||||
باصد کرشمه بسترد از رویت | با شرم گرد باستی و معجر | |||||
گاهی هزبروار برون آید | با خشم عمرو و با شغب عنتر | |||||
دیوانهوار راست کند ناگه | خنجر به سوی سینهت و، زی حنجر | |||||
در حرب این زمانهی دیوانه | از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر | |||||
وز شاخ دین شکوفهی دانش چن | وز دشت علم سنبل طاعت چر | |||||
کاین نیست مستقر خردمندان | بلک این گذرگهی است، برو بگذر | |||||
شاخی که بار او نبود ما را | آن شاخ پس چه بیبرو چه برور | |||||
دنیا خطر ندارد یک ذره | سوی خدای داور بییاور | |||||
نزدیک او اگر خطرش هستی | یک شربت آب کی خوردی کافر | |||||
الفنج گاه توست جهان، زینجا | برگیر زود زاد ره محشر | |||||
بل دفتری است این که همی بینی | خط خدای خویش بر این دفتر | |||||
منکر مشو اشارت حجت را | زیرا هگرز حق نبود منکر | |||||
خط خدای زود بیاموزی | گر در شوی به خانهی پیغمبر | |||||
گر درشوی به خانهش، بر خاکت | شمشاد و لاله روید و سیسنبر | |||||
ندهد خدای عرش در این خانه | راهت مگر به راهبری حیدر | |||||
حیدر، که زو رسید و ز فخر او | از قیروان به چین خبر خیبر | |||||
شیران ز بیم خنجر او حیران | دریا به پیش خاطر او فرغر | |||||
قولش مقر و مایهی نور دل | تیغش مکان و معدن شور و شر | |||||
ایزد عطاش داد محمد را | نامش علی شناس و لقب کوثر | |||||
گرت آرزوست صورت او دیدن | وان منظر مبارک و آن مخبر | |||||
بشتاب سوی حضرت مستنصر | ره را ز فخر جز به مژه مسپر | |||||
آنجاست دین و دنیا را قبله | وانجاست عز و دولت را مشعر | |||||
خورشید پیش طلعت او تیره | گردون بجای حضرت او کردر | |||||
ای یافته به تیغ و بیان تو | زیب و جمال معرکه و منبر | |||||
بیصورت مبارک تو، دنیا | مجهول بود و بیسلب و زیور | |||||
معروف شد به علم تو دین، زیرا | دین عود بود و خاطر تو مجمر | |||||
ای حجت زمین خراسان، زه! | مدح رسول و آل چنین گستر | |||||
ای گشته نوک کلک سخن گویت | در دیدهی مخالف دین نشتر | |||||
دیبا همی بدیع برون آری | اندر ضمیر توست مگر ششتر | |||||
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت | این روزگار ماندهت را بشمر |