ناصر خسرو (قصاید)/برآمد سپاه بخار از بحار
ظاهر
برآمد سپاه بخار از بحار | سوارانش پر در کرده کنار | |||||
رخ سبز صحرا بخندید خوش | چو بر وی سیاه ابر بگریست زار | |||||
گل سرخ بر سر نهاد و ببست | عقیقین کلاه و پرندین ازار | |||||
بدرید بر تن سلب مشک بید | زجور زمستان به پیش بهار | |||||
به بازوی پر خون درون بید سرخ | بزد دشنه زین غم هزاران هزار | |||||
ز بس سرد گفتارهای شمال | بریده شد از گل دل جویبار | |||||
نبینی که هر شب سحرگه هنوز | دواج سمور است بر کوهسار؟ | |||||
صبا آید اکنون به عذر شمال | سحرگاه تازان سوی لالهزار | |||||
بشویدش عارض به لولوی تر | بیالایدش رخ به مشکین عذار | |||||
بیارد سوی بوستان خلعتی | که لولوش پود است و پیروزه تار | |||||
سوی گلبن زرد استام زر | سوی لالهی سرخ جام عقار | |||||
سوی مادر سوسن تازه تاج | سوی دختر نسترن گوشوار | |||||
به سر بر نهد نرگس نو به باغ | به اردیبهشت افسر شاهوار | |||||
نوان و خرامان شود شاخ بید | سحرگاه چون مرکب راهوار | |||||
دهد دست و سر بوس گل را سمن | چو گیرد سمن را گل اندر کنار | |||||
شگفتی نگه کن به کار جهان | وزو گیر بر کار خویش اعتبار | |||||
که تا شادمانه نگردد زمین | نپوشد هوا جامهی سوکوار | |||||
چو نسرین بخندد شود چشم گل | به خون سرخ چون چشم اسفندیار | |||||
چو نرگس شود باز چون چشم باز | شود پای بط بر چنار آشکار | |||||
پر از چین شود روی شاهسپرم | چو تازه شود عارض گلنار | |||||
نگه کن به لاله و به ابر و ببین | جدا نار از دود، وز دود نار | |||||
سوی شاخ بادام شو بامداد | اگر دید خواهی همی قندهار | |||||
و گر انده از برف بودت مجوی | ز مشکین صبا بهتر انده گسار | |||||
نگه کن بدین بیفساران خلق | تو نیز از سر خود فرو کن فسار | |||||
اگر نیست سوی تو داری دگر | همه هوش و دل سوی این دار دار | |||||
وگر نیستت طمع باغ بهشت | چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار | |||||
نگه دار اندر زیان آن خویش | چنانکهت بگفتهاست بسیار خوار | |||||
به نسیه مده نقد اگر چند نیز | به خرما بود وعده و نقد خار | |||||
کرا معده خوش گردد از خار و خس | شود کامش از شیر و روغن فگار | |||||
چه باید تو را سلسبیل و رحیق | چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ | |||||
جهان ره گذار است، اگر عاقلی | نباید نشستنت بر ره گذار | |||||
ستور است مردم در این ره چنانک | بریده نگردد قطار از قطار | |||||
شتابنده جمله که یک دم زدن | نپاید کسی را برادر نه یار | |||||
ره تو کدام است از این هر دو راه؟ | بیندیش و برگیر نیکو شمار | |||||
اگر سازوار است و خوش مر تو را | بت رود ساز و می خوشگوار | |||||
وز این حالها تو به کردار خواب | نگردی همی سرد زین روزگار | |||||
وز این ایستادن به درگاه شاه | وز این خواستن سوی دهدار بار | |||||
وز این بند و بگشای و بستان و ده | وز این هان و هین و از این گیر و دار | |||||
وز این در کشیدن به بینی خویش | ز بهر طمع این و آن را مهار | |||||
گمانی مبر کاین ره مردم است | بر این کار نیکو خرد برگمار | |||||
همی خویشتن شهره خواهی به شهر | که من چاکر شاهم و شهریار | |||||
شکار یکی گشتی از بهر آنک | مگر دیگری را بگیری شکار | |||||
بدان تا به من برنهی بار خویش | یکی دیگرت کرد سر زیر بار | |||||
ستوری تو سوی من از بهر آنک | همی باز نشناسی از فخر عار | |||||
تو را ننگ باید همی داشتن | بخیره همی چون کنی افتخار؟ | |||||
ستور از کسی به که بر مردمی | بعمدا ستوری کند اختیار | |||||
ز مردم درختی نهای بارور | بلندی و بیبر چو بید و چنار | |||||
اگر میوه داری نشد هیچ بید | به دانش تو باری بشو میوهدار | |||||
دریغ این قد و قامت مردمی | بدین راستی بر تو، ای نابکار | |||||
اگر باز گردی ز راه ستور | شود بید تو عود ناچار و چار | |||||
وگر همچنین خود بمانی چو دیو | دل از جهل پر دود و سر پرخمار | |||||
کسی برتو نتواند، از جهل،بست | یکی حرف دانش به سیصد نوار | |||||
تو را صورت مردمی دادهاند | مکن خیره مر خویشتن را حمار | |||||
بکن جهد آن تا شوی مردمی | مکن با خدای جهان کارزار | |||||
تو را روی خوب است لیکن بسی است | به دیوار گرمابهها بر نگار | |||||
به دانش تو صورتگر خویش باش | برون آی از این ژرف چه مردوار | |||||
خرد ورز ازیرا سوی هوشمند | زجاهل بسی به بود موش و مار | |||||
چو مر خویشتن را بدانی به حق | در این ژرف زندان نگیری قرار | |||||
ز کردار بد باز گردی به عذر | چو هشیار مردان سوی کردگار | |||||
مر این گوهر ایزدی را به علم | بشوئی ز زنگار عیب و عوار | |||||
ازیرا که آتش، چو شد زر پاک، | برو کرد نتواند از اصل کار | |||||
ز حجت شنو حجت ای منطقی | ز هر عیب صافی چو زر عیار |