ناصر خسرو (قصاید)/بدخو جهان تو را ندهد دسته
ظاهر
بدخو جهان تو را ندهد دسته | تا تو ز دست او نشوی رسته | |||||
بستهی هوا مباش اگر خواهی | تا دیو مر تو را نگرد بسته | |||||
دیو از تو دست خویش کجا شوید | تا تو دل از طمع نکنی شسته؟ | |||||
تا کی بود خلاف تو با دانا | او جسته مر تو را و تو زو جسته | |||||
ای خوی بد چو بندهی بد رگ را | صد ره تو را به زیر لگد خوسته | |||||
جز خوی بد فراخ جهانی را | بر تو که کرد تنگتر از پسته؟ | |||||
بشنو به گوش دل سخن دانا | تا کی بوی به جهل کبا مسته؟ | |||||
تا کی روی چو کرهی بد گوهر | جل و عنان دریده و بگسسته؟ | |||||
چون از فساد باز کشی دستت | آنگه دهد صلاح تو را دسته | |||||
چون چرغ را دهند، هوای دل | یک چند داده بود تو را مسته | |||||
آن باد ساری از سر بیرون کن | اکنون که پخته گشتی و آهسته | |||||
وان چون چنار قد چو چنبر شد | پر شوخ گشت دست چو پیلسته | |||||
آن را که او سپر کند از طاعت | تیر هوای دل نکند خسته | |||||
گرد از دل سیاه فرو شوید | مسح و نماز و روزهی پیوسته | |||||
هر گه که جست و جوی کنی دین را | دنیا به پیشت آید ناجسته | |||||
جای خلافهاست جهان، دروی | شایسته هست و هست نشایسته | |||||
بگذر ز شر اگر نبود خیری | نارسته به بود چو به بد رسته | |||||
نشنودی آن مثل که زند عامه | «مرده به از به کام عدو زسته» | |||||
اندر رهند خلق جهان یکسر | همچون رونده خفته و بنشسته | |||||
بایسته چون بود بهسزا دنیا | چون نیست او نشسته و بایسته | |||||
بر رفتنیم اگرچه در این گنبد | بیچارهایم و بسته و پیخسته | |||||
روزان شبان بکوش و چو بیهوشان | مگذار کار بیهده برسته | |||||
هرچیز باز اصل همی گردد | نیک و بد و نفایه و بایسته | |||||
دانست باید این و جز این زیرا | دانسته به بود ز ندانسته | |||||
بر خوان ژاژخای منه هرگز | این خوب قول پخته و خایسته |