ناصر خسرو (قصاید)/با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
ظاهر
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر | تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر | |||||
تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار | چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر | |||||
گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان | بر قیرگون سرت که فرو ریختهاست شیر؟ | |||||
ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان | کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر | |||||
از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی | اینند سال بود تنت چون ستور پیر | |||||
با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب | بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر | |||||
وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی | با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر | |||||
چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان | در زیر رز خزان شده با کوزهی عصیر | |||||
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان | هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر | |||||
معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان | همچون قلم به دست من اندر شدهاست اسیر | |||||
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت | بی من قدح به دست نگیرد همی امیر | |||||
پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک | میرم همی خطاب کند «خواجهی خطیر» | |||||
چشمت همیشه مانده به دست توانگران | تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر | |||||
یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار | خویش تو آن یتیم و نه همسایهت آن فقیر | |||||
اندر محال و هزل زبانت دراز بود | واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر | |||||
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش | بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر | |||||
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن | رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر | |||||
تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد | بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر | |||||
تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان | این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر | |||||
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو | بینور ماند و زشت شد آن صورت هژیر | |||||
وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور | آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر | |||||
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک | با حسرت و دریغ فرو ماندهای حسیر | |||||
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد | همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر | |||||
دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست | کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر | |||||
شر است جمله دنیا، خیر است دین همه | این شر باز داشتت از خیر خیره خیر | |||||
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار | موش زمانه را توی، ای بیخبر، پنیر | |||||
زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او | منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر | |||||
شیر زمانه زود کند سیر مرد را | چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟ | |||||
خیره میازمای مر این آزموده را | کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر | |||||
گر میبکرد خواهی تدبیر کار خویش | بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر | |||||
این عالم بزرگ ز بهر چه کردهاند؟ | از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر | |||||
ور میبمرد خواهند این زندگان همه | پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟ | |||||
زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند | ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟ | |||||
وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست | چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟ | |||||
زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان | با من ضعیف بندهش کاری است ناگزیر | |||||
ورمان همی بباید او را شناختن | بیچون و بی چگونه، طریقی است این عسیر | |||||
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران | پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟ | |||||
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟ | معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر | |||||
تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من | زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر | |||||
از خویشتن بپرس در این گور خویش تو | جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر | |||||
این گور تو چنان که رسول خدای گفت | یا روضهی بهشت است یا کندهی سعیر | |||||
بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست | سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر | |||||
در راه دین حق تو به رای کسی مرو | کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر | |||||
بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن | با چشم کور نام نهادهاست بوالبصیر | |||||
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت | روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر | |||||
دست علی گرفت و بدو داد جای خویش | گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر | |||||
ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن | حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر | |||||
ور منکری وصیت او را به جهل خویش | پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر | |||||
علم علی نه قال و مقال است عن فلان | بل علم او چو در یتیم است بینظیر | |||||
اقرار کن بدو و بیاموز علم او | تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر | |||||
آب حیات زیر سخنهای خوب اوست | آب حیات را بخور و جاودان ممیر | |||||
پندیت داد حجت و کردت اشارتی | ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر |