ناصر خسرو (قصاید)/باز جهان تیز پر و خلق شکار است
ظاهر
باز جهان تیز پر و خلق شکار است | باز جهان را جز از شکار چه کار است؟ | |||||
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی | خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟ | |||||
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز | باز جهان ره زن است و قافلهخوار است | |||||
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک | صحبت او اصل ننگ و مایهی عار است | |||||
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار | صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است | |||||
کار جهان همچو کار بیهش مستان | یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است | |||||
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را | بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است | |||||
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک | معدهت پر خمر و مغز پر ز خمار است | |||||
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است | شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است | |||||
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی! | خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است | |||||
غره چرا گشتهای به مکر زمانه | گر نه دماغت پر از فساد و بخار است | |||||
دستهی گل گر تو را دهد تو چنان دانک | دستهی گل نیست آن، که پشتهی خار است | |||||
میوهی او را نه هیچ بوی و نه رنگ است | جامهی او را نه هیچ پود و نه تار است | |||||
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است | گرت گمان است کاین سرای قرار است | |||||
روی نیارم سوی جهان که بیارم | کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است | |||||
هر که بدانست خوی او ز حکیمان | همره این مار صعب رفت نیار است | |||||
رهبری از وی مدار چشم که دیو است | میوهی خوش زو طمع مکن که چنار است | |||||
بهرهی تو زین زمانه روز گذاری است | بس کن ازو این قدر که با تو شمار است | |||||
جان عزیز تو بر تو وام خدای است | وام خدای است بر تو، کار تو زار است | |||||
جز به همان جان گزارده نشود وام | گرت چه بسیار مال و دست گزار است | |||||
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک | آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است | |||||
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری | گر چه تو را شیر مرغزار شکار است | |||||
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری | جز تو بسی نیز دردمند و فگار است | |||||
ای شده غره به مال و ملک و جوانی | هیچ بدینها تو را نه جای فخار است | |||||
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست | فخر من و تو به علم و رای و وقار است | |||||
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟ | من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟ | |||||
من شرف و فخر آل خویش و تبارم | گر دگری را شرف به آل و تبار است | |||||
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست | آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است | |||||
شهره درختی است شعر من که خرد را | نکته و معنی برو شکوفه و بار است | |||||
علم عروض از قیاس بسته حصاری است | نفس سخن گوی من کلید حصار است | |||||
مرکب شعر و هیون علم و ادب را | طبع سخن سنج من عنان و مهار است | |||||
تا سخنم مدح خاندان رسول است | نابغه طبع مرا متابع و یار است | |||||
خیل سخن را رهی و بندهی من کرد | آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است | |||||
مشتری اندر نمازگاه مر او را | پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است | |||||
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را | ماه منیر است و، این جهان شب تار است | |||||
روح قدس را ز فخر روزی صد راه | گرد درو مجلسش مجال و مدار است | |||||
قیصر رومی به قصر مشرف او در | روز مظالم ز بندگان صغار است | |||||
خلق شمارند و او هزار ازیراک | هر چه شمار است جمله زیر هزار است | |||||
رایت او روز جنگ شهره درختی است | کش ظفر و فتح برگها و ثمار است | |||||
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد | نصرت و فتح از خدای عرش نثار است | |||||
خون عدو را چو خویش بدو داد | دیگ در قصر او بزرگ طغار است | |||||
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند | شخص عدو روز گیر و دار خیار است | |||||
تا ننهد سر به خط طاعت او بر | ناصبی شوم را سر از در دار است | |||||
ناصبی شوم را به مغز سر اندر | حکمت حجت بخار و دود شخار است | |||||
نیست سر پر فساد ناصبی شوم | از در این شعر، بل سزای فسار است |