ناصر خسرو (قصاید)/ای کرده قال و قیل تو را شیدا
ظاهر
ای کرده قال و قیل تو را شیدا | هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟ | |||||
تا غره گشتهای به سخنهایی | کاینها خبر دهند همی زانها! | |||||
تا گوش و چشم یافتهای بنگر | تا بر شنوده هست گوا بینا | |||||
چون دو گوا گذشت بر آن دعوی | آنگاه راست گوی بود گویا | |||||
گر زی تو قول ترسا مجهول است | معروف نیست قول تو زی ترسا | |||||
او بر دوشنبه و تو بر آدینه | تو لیل قدر داری و او یلدا | |||||
بر روز فضل روز به اعراض است | از نور و ظلمت و تبش و سرما | |||||
روز و شب تو از شب و روز او | بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا | |||||
موسی به قول عام چهل رش بود | وز ما فزون نبود رسول ما | |||||
پس فضل فاضلان نه به اعراض است | ای مرد، نه مگر به قد و بالا | |||||
بفزای قامت خرد و حکمت | مفزای طول پیرهن و پهنا | |||||
بویات نفس باید چون عنبر | شایدت اگر جسد نبود بویا | |||||
تنها یکی سپاه بود دانا | نادانت با سپاه بود تنها | |||||
غره مشو بدانچه همی گوید | بهمان بن فلان ز فلان دانا | |||||
کز دیده بر شنوده گوا باید | ورنی همیت رنجه کند سودا | |||||
گویند عالمی است خوش و خرم | بی حد و منتهاست در و نعما | |||||
صحراش باغ و زیر نهفتش در | بر تختهاش تکیهگه حورا | |||||
آن است بیزوال سرای ما | والا و خوب و پر نعم و آلا | |||||
وین قول را گواست در این عالم | تابنده همچو مشتری از جوزا | |||||
زیرا که خاک تیره به فروردین | بر روی می نقاب کند دیبا | |||||
وز چوب خشک در فرو بارد | دری که مشک بوی کند صحرا | |||||
وین چهرههای خوب که در نورش | خورشید بی نوا شود و شیدا | |||||
دانی که نیست حاضر و نه حاصل | در خاک و باد و آتش و آب اینها | |||||
بی شکی از بهشت همی آید | این دل پذیر و نادره معنیها | |||||
وانچ او ز دور مرده کند زنده | پس زنده و طری بود و زیبا | |||||
پس جای چون بود، چو بود زنده؟ | بل بر مجاز گفته شود کانجا | |||||
برگفتهی خدای ز کردارش | چندین گواهیت بدهند آنا | |||||
بر قول ار به جمله گوا یابی | در امهات و زاتش و در آبا | |||||
وانچ از قرانش نیست گوا عالم | رازی خدایی است نهان ز اعداد | |||||
تاویلش از خزانهی آن یابی | کز خلق نیست هیچ کسش همتا | |||||
فردی که نیست جز که به جد او | امید مر تو را و مرا فردا | |||||
چون و چرا ز حجت او یابد | برهان ز کل عالم، وز اجزا | |||||
چون و چرای عقل پدید آید | بیعقل نیست چون و نه نیز ایرا | |||||
ای بیخرد، چو خر زچرا هرگز | پرسیدنت ازین نبود یارا | |||||
چون و چرا عدوی تست ایرا | چون و چرا همی کندت رسوا | |||||
چون طوطیان شنوده همی گوئی | تو بربطی به گفتن بیمعنا | |||||
ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین | از خواجه امام گفت یکی برنا | |||||
پیغمبری ولیک نمیبینم | چیزیت معجزات مگر غوغا | |||||
نظمی است هر نظام پذیری را | گر خواندهای در اول موسیقا | |||||
چون از نظام عالم نندیشی | تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟ | |||||
خوش بوی هست آنکه همی از وی | خاک سیاه مشک شود سارا | |||||
وان چیز خوش بود به مزه کایدون | شیرین ازو شدهاست چنان خرما | |||||
وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟ | وز آتش آب از چه گرد گرما؟ | |||||
دانش بجوی اگرت نبرد از راه | این گنده پیر شوی کش رعنا | |||||
وز بابهای علم نکو بر رس | مشتاب بیدلیل سوی دریا |