ناصر خسرو (قصاید)/ای کرده سرت خو به بیفساری
ظاهر
ای کرده سرت خو به بیفساری | تا کی بود این جهل و بادساری؟ | |||||
در دشت خطا خیره چند تازی؟ | چون سر ز خطا باز خط ناری؟ | |||||
گر سر ز خطا باز خط ناری | دانم به حقیقت کز اهل ناری | |||||
خاری است خطا زهر بار، تاکی | تو پشت در این زهر بار خاری؟ | |||||
عقل است به سوی صواب رهبر | با راهبرت چون به خار خاری؟ | |||||
چون با خرد، ای بیخرد، نسازی | جز رنج نبینی و سوکواری | |||||
گوئی که «چرا روزگار جافی | با من نکند هیچ بردباری؟» | |||||
این بند نبینی که بر تو بستند؟ | در بند همی چون کنی سواری؟ | |||||
خواهی که تماشاکنی به نزهت | به خیره در این چاه تنگ و تاری | |||||
جز کانده و غم ندروی و حسرت | هرگاه که تخم محال کاری | |||||
آنگه گنه ز روزگار بینی | وز جهل معادای روزگاری | |||||
ناید ز جهان هیچ کار و باری | الا که به تقدیر و امر باری | |||||
هشدار که عالم سرای کار است | مشغول چه باشی به نابکاری؟ | |||||
بنگر که پس از نیستی چگونه | با جاه شدستی و کامگاری | |||||
دانی که تو را کردگار عالم | دادهاست به حق داد کردگاری | |||||
گر تو ندهی داد او به طاعت | در خورد عذابی و ذل و خواری | |||||
بیداد کنی با بزرگ داور | زنهار مکن زینهار خواری | |||||
گر کار فلک گرد گشتن آمد | دین کار تو است و مرد کاری | |||||
چون کار به مقدار خویش کردی | رفتی به ره عز و بختیاری | |||||
گر گیتی تیمار تو ندارد | آن به که تو تیمار او نداری | |||||
زیرا که همی هرچگونه باشد | هم بگذرد این مدت شماری | |||||
زی لابه و زاریت ننگرد چرخ | هرچند که لابه کنی و زاری | |||||
دیوی است ستمگاره نفس حسی | کو مایهی جهل است و بیفساری | |||||
یاری ز خرد خواه، وز قناعت | برکشتن این دیو کارزاری | |||||
بس کس که بر امید پیشگاهی | زو ماند به خواری و پیشکاری | |||||
بینام بسی گشت ازو و بینان | اندر طلب نان و نامداری | |||||
زنهار بدین زینهار خواره | ندهی خرد و جان زینهاری | |||||
زیر قدمت بسپرد به خواری | هرگه که تو دل را بدو سپاری | |||||
ماری است گزنده طمع که ماران | زین مار برند ای رفیق ماری | |||||
گر در دلت این مار جای گیرد | چون تو نبود کس به دل فگاری | |||||
بیباکی اگر مار را به دل در | با پاک خرد جای داد یاری | |||||
با عقل مکن یار مر طمع را | شاید که نخواهی ز مار یاری | |||||
نیکو مثل است آن که «جای خالی | بهتر چو پر از گرگ مرغزاری» | |||||
هرچند که غمگین بود نخواهد | از پشه خردمند غمگساری | |||||
آن کوش که دست از طمع بشوئی | وین سفله جهان را بدو گذاری | |||||
وز روزی و از مال و تندرستی | وز فکرت و از علم و هوشیاری | |||||
مر نعمت یزدان بیقرین را | یک یک به تن خویش برشماری | |||||
و اندیشه کنی سخت کاندر اینبند | از بهر چرا گشتهای حصاری | |||||
وانگاه، که دادهستت اندر این بند | بر جانوران جمله شهریاری | |||||
ایشان همه چون سرنگون و خوارند | ایدون و تو چون سرو جویباری | |||||
جستند درین، هر کسی طریقی | این رفت به ایوان و آن بخاری | |||||
رازیت جز آن گفت کان چغانی | بلخیت نه آن گفت کان بخاری | |||||
گشتی متحیر که اندر این ره | گامی نتوانی که در گزاری | |||||
گوئی به ضرورت که این چنین است | لیکنت همی ناید استواری | |||||
رازی است بزرگ این و صعب، او را | تنگ است به دلها درون مجاری | |||||
اهل تو مر این راز را اگر تو | در بند خداوند ذوالفقاری | |||||
ور گردن تو طوق او ندارد | بر خشک بخیره مران سماری |